Quantcast
Channel: تاریخ هنر و باستانشناسی ازقروه درجزین تا سارایو
Viewing all 164 articles
Browse latest View live

بازگشتی دوباره

$
0
0

کسی به من گفت ،فصل  رفتن است برادر بر خیز!

دیری بود که از وطن دور بودم.آه ای وطن!

تو چه در خویش داری؟

برای چه مرا به خویش می خوانی؟

آیا گم شده ای که بخاطر آن از وطن خویش دور شده بودم،در وطن بر جا گذاشته بودم؟!

آیا خود را در وطن جا گذاشته بودم و به دنیال خودی دیگر سالها از وطن دور گشته بودم؟

اکنون من به اینجا سرزمین عشق وسودا دلبسته شده بودم.مرغ جانم گاه در  فضای بوسنی و گاه در ایران و گاه در ترکیه و آذربایجان و گاه در هندوستان پر می زد.

عزیزانم را در خیالم همیشه همراه داشتم.

گذشته هایم را و آینده ام با خود همراه داشتم.

و خدا

آری خدا در همه جا مرا به خویش فرا می خواند.

پس پرواز کردم به سوی سرزمینی که در ان جوانه زده بودم و با شعر و با فلسفه و با عشق و سودا وجودم سرشته بودند.

پرواز کردم به سوی سرزمینی که با شراب حافظ و خیام و مولانا مرا مست نموده و سرگشته بیابان عشقم نموده بودند.من از مستی و سر گشتی مدام بسی هوشیاری ها  بدست اورده بودم و بسی راه های باغ های  حق تعالی را یافته بودم.

 

پرواز می کنم 

آه ای بوسنی  ای دیار عالمان و عارفان غریب،تو را ودا می گویم اما تورا با خودم و در قلبم به همراه می برم


تعریف عشق

$
0
0

در دور دست های زمانه،من با او در دُرد خانه های عشق جام سر می کشیدیم .مست می شدیم.و در کوچه های یکرنگی ها آواز می خواندیم و می رقصیدیم.


عاشقی بود و شوریده گی و سر از پا نشناختن.و دل به حق تعالی باختن.گاه در بر هوت خیال با اسب عشق تاختن .خویش را گم کردن و خویش یافتن.

قصه خانم دکتر مُبینا،قصه یه عشق ِ .قصه سوختن و در دلها آتش افروختنه.خانم دکتر مبینا که نام اصلیش کاتارینا می باشد و در اصل مسیحی کاتولیک بوده است.سالها قبل یک حس قشنگ و مرموزی او را به دنیای شرق فرا می خواند.زبان و ادبیات عربی و آنگاه فارسی.شاید او به دنیال عشق گم شده خویش در شرق ناشناخته می گشت.همه چیز برایش تاریک و گنگ می نمود.هیچ چیز از زبان عربی و فارسی نمی دانست.اما در عمق وجودش هنگام تکرار کلمه فارسی گوئی چشمه ای زلالی می جوشید  و کسی می آمد  و او را به اسمی و به زبانی  آهنگین صدا می زد  که گوئی سالها بود این صدا و این زبان را  می شناخته است.و در اوج خیالش ستاره ای سوسو می زد .ستاره ای که ستاره ی گم شده اش بود.

وارد شدن در عرصه زبان فارسی دشوار ،گاه ناممکن می نمود.گاه با هراس قدم در دنیای ناشناخته زبان و ادبیات فارسی می نهاد ،گاه غرق می شد .گاه سرگشته می شد.

اما کم کم پنجره دلش به سوی باغهای حافظ و خیام و مولانا و عطار  و فردوسی گشود شد.

عاشق شد.سخت عاشق شد.شب ها و روز ها گوئی آتشی که هیچ آبی آن را نمی توانست خاموش سازد ،وجودش را فرا می گرفت.از آن سوختن لذت می برد.گاه مست ِ مست می شد.

و گم خویش را در اسلام یافت.

آه اسلام!

او اسلام را دین قشنگی یافت.

برا ی او اسلام دین بخشش و ارزش بود. دین رهایی و وصل شدن به اصل بود.

او مسلمان شد.

آه اسلام برای او دشت های بی و در پیکر تاختن اندیشه و خیال بود و آسمان فراخی برای پرواز آرزوهایش

با خانم دکتر مُبینا  در دوران دور آشنا شدم دوست و همکار شدیم.شعر ها ترجمه کردیم.در درد خانه خیام پیاله پیاله دُرد مرد افکن سر کشیدیم.مست می شدیم و در ملکوت و در سکوت نعره مستانه می زدیم.

اکنون مُبینا ،زبان حافظ و خیام و مولانا سعدی و فردوسی را  می شناسد.

او اکنون در این سرزمین کوچک که دل دریایی و بس بزرگ دارد،از عین القضات و ازباباطاهر و از مولاناو از عطارو.. سخن می گوید.

او اکنون در این سرزمینی که بوسنی و هرزگوینش می خوانند،درس عشق می دهد.

آری درس عشق!

آه عشق!

آه عشق!

عشق در قروه درگزین

$
0
0

 

زنی  حدودا چهل و پنج  ساله با لباس رنگی و روسری ابریشم گلدار بر سر که از سرش می افتاد ،با دلهره و نگرانی وارد اتاق شد و به دخترش نگاه کرد دلش لرزید.در حالی که نگرانی در چهره  اش مشهود بود و داشت درب اتاق  را  می بست  با دلخوری و تلخی گفت  ،

قاپونو باقلادا

در  را ببنددیگه!

و بعد لحن خود را تغییر داده و ادامه داد،

زاهرا جان قیزیم یاواش اوخو!

زهرا جان دخترم یواش بخوان!

 فضای غروب ِ قروه درگزین را،صدای دل انگیز دختری که به ترکی و به آرامی می خواند تغییر داده بود.

با آنکه آن دختر بسیار آرام می خواند و سعی می کرد  که صدایش را  حتی  همسایه ها  نشنوند.با این حال در عمق وجود دختر آتشی شعله ور بود که دختر نا خود آگاه  گوئی می خواست تمامی مردم شعله های آن آتش را ببینند و او می خواست  نغمه خاموش او را همه مردم قروه درگزین و حتی تمام مردم دنیا بشنوند.او می خواست نغمه خاموش دلش را جهانیان به گوش جان بشنوند..آرام و سوزناک و خاموش  می خواند.. 

 همه مردم    قروه درگزین  در آن غروب انگار در فضای دلشان نغمه ای  ناشناخته و اسرار آمیز ی طنین  انداخته بود.مردم نمی دانستند که این نغمه ای که  در درونشان طنین انداخته است ،از کجاست و چیست؟!به گونه ای که انگار دلها به تپش افتاده بود همانند دلشوره ای و حس غریبی .

 

همه به هم می گفتند که بیلمیرم نییَه  بو آغشام اورگیم تُووا دوشوب!

یا می گفتند بیر ذات اورگیمه چنگ چالورو

پنج شش  سالی می شد که زهرا سکوت را شکسته بود و خجالت را به کناری گذاشته بود و شروع کرده بود  به ترانه  خواندن .تا قبل ازآن زهرا گاهی در دل خود  ترانه های فارسی و یا ترکی می خواند.  بعد ها کم  کم  صدایش را که تنها خودش می شنید بلند تر کردو  با عدم اطمینان به صدای خود و با خجالت  با صدای خفه ای و با حالتی که انگار صدا یش را در گلو یا سینه خود حبس کرده  و به صورت خیلی آرام با ترس و لرز  خواندن ترانه را  شروع کرد.

گاهی به یاد مادر بزرگش می افتاد که هنگام بافتندگی و یا هنگام کار کردن به آرامی زمزمه می کرد و صدای دلنشینی داشت.گاهی تعزیه می خواند و گاهی دوبیتی ها ی ترکی.دوبیتی هایی که برای زهرا خیلی صمیمی و دل انگیز می نمودند.

مادر بزرگش تعریف می کرد که در نوجوانی در پشت دار قالی ترانه های ترکی می خوانده است. و در عروسی ها هم دایره به دست می گرفته و در بین زنها و دختر ها می خوانده است.مادر بزرگ زهرا بارها و بارها با خوشنودی و تبسمی بر لب   تعریف کرده بود که چگونه غلام که به او قارا غلام می گفتند ،یک روز که از کنار خانه انها می گذشته است صدای او را می شنود و عاشق صدای او می شود و پدر و مادرش را به خواستگاری می فرستد.

آنها در محله قنبر آباد قروه درگزین زندگی می کردند.مادر بزرگش تعریف می کرد که قنبر آبادی ها خانواده های  اسم و رسم داری بودند.در قدیم اغلب همسایه ها دور هم جمع می شدند و مردها بش ترکی می خواندند و یا یا شب ها قصه می گفتند و یا از قدیم ها تعریف می کردند.

مثلا تعریف می کردند که کلبه مراد وقتی شب در صحرا داشته آبیاری می کرده در نزدیکی کهنه آسیاب  یک  دفعه او یک زنی صدا می کند.سرش را که بلند می کند می بیند که یک زن سفید پوش و بلند قد و لاغری در کنارش ایستاد و دارد او را تماشا می کند.کلبه مردا که نترس و رشید بود ،اول یکه می خورد و لحظه ای زبانش بند می آید.بعد خودش را جمع و جور کرده و می پرسد تو کی هستی؟زن پاسخ می دهد من 

مادر بزرگش تعریف می کرد که جناب محمد آقایی بود که با اینکه کشاورز بود اما،یک شاهنامه قدیمی داشت و اغلب  برای همسایه ها شاهنامه می خواند.جناب محمد آقا اسب سوار خوبی بود و  گاهی بر روی اسب  به ترکی ترانه می خواند .دانا و حکیم بود و مردم به او خیلی احترام می گذاشتند.ا و  کتاب  هایی هم داشت که به ترکی بودند. جناب محمد آقا خیلی اشعار ترکی می دانست و با صوت زیبا آنها را می خواند.

مادر بزرگ می گفت در قدیم اغلب مردها بش ترکی  (یک نوع شعر مخمس  که داستانی را تعریف می کنند)و نیز  ترانه های   ترکی می خواندند.

همچین زنها وقتی دور هم جمع می شدند به ترکی می خواندند.بعضی از زنان  در قروه بودند که برای هر موضوعی شعر می ساختند.و خیلی از اتفاقاتی که می افتاد زنان به صورت شعر در آورده و می خواندند و این باعث می شد به زودی شعری تازه در میان مردم  دهان به دهان رواج  پیداکند.مردها شب ها که برای شب نشینی می رفتند در کوچه ها سوت می زدند و می خواندند. و بعضی از جوانان قروه شب ها نی زنان از کوچه دلبرشان می گذشتند.صدای قهه قهه مردان وز نان در قروه می پیچید.

مادر بزرگش تعریف می کرد که همسرش  یعنی  قارا غلام که پدر بزرگ زهرا باشد ،خیلی صدای خوبی داشت.به طوری که شبها که برای آبیاری به صحرا می رفت وقتی در صحرا می خواند صدایش در قروه شنیده می شد. می گفت پدر بزرگت خیلی ترانه  و قصه و شعر بلد بود و تا اخر عمرش می خواند.

بچه که بود صدایش خیلی نازک بود و موقع حرف زدن انگار دارد جیغ می زند.بچه  ها به او  چک چکی یعنی جیر جیرک می گفتند. گاهی از صدای خودش خجالت می کشید.یک بار اول ابتدائی در مدرسه در زنگ هنر با ترس و خجالت  دست بلند کرده بود تا ترانه ای را بخواند.اما تا شروع به خواندن کرده بود بچه ها به او خندیده بودند و معلم گفته زهرا جان تو بهتر است هیچ وقت نخوانی!

اما زهرا همیشه در دلش می خواند.

مدتی بود   که دیگر زهرا نمی توانست جلو خودش را بگیرد.گاه با صدای نسبتا بلند می خواند.مادرش نگران و مضطرب می شد  که مبادا صدای زهرا را همسایه ها بشنوند.

 از زمانی که شروع به  ترانه خواندن کرده بود  خیلی زود در مدرسه به او لقب بلبل زاهرا  و یا ییرلی قیز یعنی دختر باترانه  داده بودند.البته در مدرسه دوستانش به او  قارا قیز هم  و یا قارا زهرا یعنی دختر سیاه و یا زهرا سیاه هم می گفتند.

زهرا از  کودکی با همه شوخی می کرد و هیچ وقت حرف کسی را به دل نمی گرفت او  را همه دوستش داشتند.

در مدرسه در زنگ تفریح بر روی میز می زد  و می خواند و گاهی هم دختر ها می رقصیدند.چندین بار ناظم مدرسه به انها هشدار داده بود.

همه معلم ها و ناظم مدرسه از تغییر رفتار زهرا تعجب می کردند و سوال می کردند که چطور شده است  که آن زهرای خجالتی شروع به خواندن کرده است!!

در مدرسه دوستانش  سر به سر  او می گذاشتند و برای او شعر می خواندند..

زهرا زاهرا سو

الده دایراسو

وُر گومبوللاسو

قیز لر اویناسو

زهرای  ی زهرا

در دستش دایره

بزن که گوم گوم صدا بده

تا دخترا برقصند!!

غروب قروه درگزین همیشه برای زهرا قشنگ بود.غروب  ها جوانی با صدای ملایم  در خانه همسایه می خواند. زهرا این صدا را خیلی دوست داشت از بچه گی به آن عادت کرده بود و به نوعی این صدا جزئی از صدای دل زهرا شده بود.

هر روز یک ترانه و یا یک آهنگ جدید.گاهی هم  همان ترانه ای که از بچه گی هادی می خواند.این ترانه ساده را زهرا خیلی دوست داشت.از کودکی به آن عادت کرده بود.

دام داما دور داموموز

قوشادو رایوانوموز

سن اوردان چیخ من بوردان

توتسو دونیان آدوموز

بام به بام است بام ِ مون

در کنار هم ایوان ِ مون

تو از اونجا در بیا ،من از اینجا

دنیا رو بگیره نام ِ مون

و یا می خواند..

قاشون قارا گوزون قارا سرمه نی نینیر سن

زهرا احساس می کرد که صدای هادی  در فضای خانه پیچیده

 

صدای  هادی ،!

اما نه نمی تواند هادی باشد

هادی رفته است.!

آری هادی رفته بود و  صدایش اما دایم در فضای دل زهرا طنین داشت.

 

 

سالها زهرا و هادی به ترکی از پس دیوار ها برای هم  می خواندند.

ترانه های ترکی وسیله بیان احساسات و اندیشه ها و حالات هادی و زهرا بودند.

اما سالها بود گوئی نتوانسته بودند سیر به چهره هم نگاه کنند.گویی یک چیزی مانع از آن می شد که آنها با هم رو در رو شده و حرف دلشان را به هم بزنند.

خانواده هر دو می دانستند که آنها همدیگر را دوست دارند.اما آنها را جدی نمی گرفتند.و گاهی هم اصلا به روی خودشون نمی آوردند.

زهرا وقتی بچه بود خیلی زبر و زرنگ بود .با پسر ها بازی می کرد و سر به سر پسر ها می گذاشت.چهره ای سبزه و موهای صاف  و مشکی رنگی داشت وصورتش هم کمی گرد بود و چشمانی مهربان و بادامی درشت  به رنگ  قهوه ای  روشن داشت.انگار در چشمانش همیشه نور  خوشبختی  می درخشید.اما بچه ها با گفتن قارا زاهرا یعنی زهرا سیاه گاه او را می آزردند.اغلب جلو آیینه خودش را می آراست.از سیاه بودن خودش ناراحت می شد.

آرزو می کرد که رنگش سفید شود.کرم و پودر  مادر را به صورتش می زد.اما فایده نداشت.اغلب با مادرش درد و دل می کرد.و می گفت که چرا من باید مثل پدرم سیاه می شدم.؟مادرش می گفت قیزیم قارا دادلو ودوز لو اولار.یعنی دخترم سیا با مزه و با نمک می شود.

مادر بزرگ زهرا می گفت در قدیم هر دختری که سفید بود و چاق بود می گفتند ماشاالله قیز آب باقو دو    عین ِ  کاغاذ و ،  ککلیک کیمین کوکدو.(ماشالله دختر سفیدِ سفید مثلِ کاغذِ و مثل کبک توپوله)

نشانه زیبائی دختران سفید بودند و توپول بودن بود.و دخترانی که غب غب داشتند خیلی طرفدار داشتند.

زهرا از هادی یک سال کوچکتر بود.

 هادی قدی متوسط داشت.از بچه گی آرام و کمی خجالتی بود. چشمانش روشن  ودرشت بود.و صورتش کمی پرگوشت  و رنگ صورتش سفید و کمی به سرخی می زد.

زهرا  و دختر های محل سر به سر هادی می گذاشتند . می گفتند،

هادو !هادو!

سوزومون دادو

هادو !هادو !

یارون هاردادو!؟

هادی! هادی!

مزه سخنم!

هادی!هادی!

یارت کجاست؟!

دختر و پسر های همسایه  زمانی که بچه بودند کفش دوزک را بر روی دستانشان می گذاشتند و می گفتند..

بابام یولو  منیم یاروم هایاندان گَلَر

بابام یولو به ترکی یعنی کفش دوزک،از آن می پرسیدند که یارشان و یا عروسیشان از کدام طرف می آید.به هر طرفی که کفش دوزک پرواز می کرد،می گفتند که دلبرشان و یا همسرشان از ان طرف خواهد آمد.

این بازی برای زهرا و هادی خیلی شیرین بود.اما هیچ وقت کفش دوزک به سوی خانه هادی و یا زهرا پرواز نکرد.

در آن زمان قروه داشت به سرعت زبان  ترکی خودش را از دست می داد.خانواده ها با فرزندانشان به فارسی حرف می زدند.و لهجه خاص فارسی قروه ای به وجود امده بود.تا حدود 30 سال پیش اکثریت قریب به اتفاق مردم قروه به ترکی صحبت می کردند و خانواده ها با بچه هایشان هم به ترکی صحبت می کردند.

 

 بر خلاف خانواده زهرا که پدر و مادر  ش  گاهی با بچه ها به فارسی صحبت می کردند،  پدر و مادر هادی با فرزنددانشان به ترکی صحبت می کردند.

پدر هادی اغلب به ترکی با صدای خوب  می خواند.مادر هادی هم از صدای همسرش خوشش می آمد.

پدر هادی نوار های عاشق های ترکی را گوش می کرد.اما خجالتی بود .و بسیار با آبرو.سعی می کرد که صدایش زیاد بلند نشود.اغلب که به باغ می رفتند آنجا پدر هادی  با صدای دلنشینش می خواند.

پدر هادی از تیلیم و از ورقی و یا میرزا طاهار و..می خواند.سعی می کرد به سبک عاشق حیدر بخواند.بچه که بود آرزو می کرد که در عروسیش ساز و دهل بزنند و نیز عاشق ها مثل  عاشق حیدر را هم دعوت کنند که بخواند.

هادی از پدرش در باره تیلیم می پرسید.پدرش بارها و بارها قصه تیلیم را برای هادی تعریف کرده بود.

پدر بزرگ هادی چاروه دار  و کشاورز بوده است.آنها چندین الاغ داشتند که از قروه به روستا های دور دست ،صابون و سنجاق و پارچه و داس و بیل  توسط آهنگران خوب در قروه   ساخته  می شد می بردند. آنها را در روستاهای دیگر با کالاهای مثل گندم و یا مرغ و تخم مرغ و روغن حیوانی مبادله می کردند.هنوز تا سال 1350 در بیشتر روستاها  دادو ستد به صورت مبادله کالا با کالا بود.

گاهی با الاغ تا شمال ایران یعنی تا رشت و یا بندر انزلی یا پهلوی می رفتند.از آنجا برنج و یا نفت می آوردند.

پدر بزرگ هادی  پیاده  و یا با الاغ به روستاها و شهر های زیادی سفر کرده بود.انسانی با درایت و سخندان  و آرام بود.  همیشه تبسمی بر لب داشت.او بخصوص در روستاهای قاراقان و روستاهایی مثل سنگک ومرغی زیاد رفت و امد می کرد.حتی زمستانهایکی دو ماهی در انجاها اقامت می کرد.انباری در آنجا ها اجاره می کردند و به داد و ستد مشغول می شدند.چون در زمستان سرما ی شدید و برف بسیار باعث می شد که راه ها  مدت ها بسته باشد.

پدر بزرگ هادی در روستای مرغی زادگاه تیلیم ،از مردم عادی  خیلی شعر ها یاد گرفته بود.عاشق خیرالله عاشقی که با سواد بود و دیوان شعری داشت و صدای بسیار شگفتی داشت و اهل روستای زاویه بود ،زمستانها می امد در روستای مرغی می ماند.تا شعر های تیلیم را از زبان زنان و مردان مرغی بشنود و آنها را گردآوری نماید.عاشق خیرالله با پدر بزرگ هادی دوست بوده و اغلب شبها به نزد پدر بزرگ هادی می آمده و با هم به گفتگو می نشستند و شعر می خواندند.

پدرش تعریف می کرد و می گفت که تیلیم اهل روستای مرغی ساوه بوده است.با دستش جنوب شرقی قروه را نشان می داد و می گفت روستای تیلیم به ما خیلی نزدیک است.اگر از راه های روستایی برویم شاید 30 کیلومتر بیشتر نباشد.

می گفت ،می گویند تیلیم در بیست سالگی در اصفهان به مقام اجتهادی می رسد.وقتی به روستایشان بر می گردد.می بیند که معشوقه اش را که نامش مهری بوده است داده اند به شوهر  به یک مقام ارتشی . غم بزرگی و درد عظیمی تیلیم را در بر می گیرد.چند روزی تیلیم هیچ حرف نمی زند.اغلب می رود به صحرا .یک شب در بین روستای مرغی و سنگگ که یکی دو کیلومتر بیشتر از هم فاصله ندارند، در کنار راه و در زیر یک صخره  می نشیند و  اشک از چشمانش سرازیر می گردد و با هق هقی آرام گریه می کند. با خودش زمزمه می کند..

هاردا سن مهری ؟هاردا؟!

و اینقدر گریه می کند که از حال می رود.در عالم رویا می بیند که آقایی سبز پوش بالای سرش آمد و او را بیدار کرده و می گوید پسرم این کاسه را بگیر از دست من بخور  و بلند شو.

تیلیم بیدار می شود سپیده زده بود و احساس می کند که سبک شده است و حالت عجیبی پیدا کرده و به خانه بر می گردد.لباس روحانیت خود را در اورده و لباس عاشق ها را  بر تن کرده و ساز قدیمی  پدر بزرگش را از تاقچه اتاق بر داشته  و از خانواده اش اجازه سفر خواسته و راهی سفر می گردد.

او به دنبال مهری معشوقه اش می رود.در هر روستایی برای مردم می خواند .می گویند او تمام احکام اسلام را به شعر ترکی و با ساز می خوانده است و در اشعارش حکمت و فلسفه و عشق الهی و علم موسیقی و علم نجوم و...گنجانده شده است.

هادی آرزو داشت که یک روز بتواند به روستای تیلیم برود و آنجا را از نزدیک ببیند.اغلب به سوی جنوب شرقی  قروه درگزین می ایستاد و احساس می کرد که صدای تیلیم را می شنود که هنوز هم دارد از مهری می خواند.

هادی خیلی دوست داشت که بتواند ترکی بخواند .اما پدرش هم  که اشعار ترکی را سینه به سینه یاد گرفته و  حفظ کرده بود  به سخیتی نمی توانست ترکی بخواند.از پدر بزرگ   هادی یک کتاب کهنه و پاره شده مانده بود که در آن به عربی و فارسی و ترکی نوشته شده بود.پدرش می گفت که این کتاب متعلق به پدر پدر بزرگش است.

هادی اغلب این کتاب را بر می داشت و سعی می کرد چیزی از ان را بخواند اما نمی توانست.

سال اول ابتدائی به آرامی سپری می شد.خواندن الفبا و بعد از چند ماه نوشتن جملات ساده  و خواندن شعر های ساده.از همان ابتدا هادی در حفظ شعر استعداد خاصی از خود نشان می داد. و سعی می کرد حتی چندبیت شعر بگوید انگار جمله های گنگی در وجودش بودند که می خواستند بر روی ورق ردیف بشوند و جان بگیرند.اما هیچ کلمه و جمله ای را هادی نمی توانست خلق کند. هادی  اغلب حرف و کلمه برای بیان احساس درون خود کم می آورد.در وجود هادی  گوئی شعر ها و جمله هایی وجود داشتند که نمی توانستند  متولد بشوند..هادی دردرسهایش خوب بود و شاگرد آرام و با هوشی بود.و بسیار با ادب بود.شاید تنها شاگردی بود که هنوز به سختی فارسی حرف می زد . به او بعضی از دوستانش تورک هادو می گفتند!؟

یعنی هادی ترکه!

با اینکه خود بچه ها هم ترک بودند ،اما هادی را به نوعی مسخره می کردند.اما هادی چندان به این مسایل اهمیت نمی داد.

چون اکثر بچه  ها، دیگر فارس شده بودند.یک روز کتاب قدیمی را به مدرسه آورد و به معلمشان نشان داد.معلم توانست فارسی و عربی ان را بخواند.اما ترکی را  به سختی بعضی از کلماتش را می توانست بخواند.

هادی در پشت جلد کتابهایش عکس می کشید .عکس پرنده و گل.

یک روز در پشت جلد کتابش نوشت..دام داما دور داموموز!!

خیلی خیلی ذوق زده شده بود.هادی توانسته بود به ترکی بنویسد.!

به زبان مادریش به زبانی که مادرش هنگام به دنیا آمدن و هنگامی که رشد  می یافت لالایی ها برای  او خوانده بود.به زبانی که پدرش برایش ترانه ها خوانده بود.به زبان خودش. به زبان اجدادش به زبانی که هزاران سال معرفت و علم و عشق و تجربه نسل به نسل از طریق آن انتقال یافته بود.

دوست داشت این اثر بزرگ را به کسی نشان بدهد.به یکی از دوستانش در کلاس نشان داد .او هادی را مسخره کرد.

گفت این که چیزی نیست.اصلا چرا می خواهی به ترکی بنویسی؟!

هادی چیزی نگفته بود.

مدرسه ها که تعطیل شد ،مادر زهرا آمد نزد مادر هادی و از او خواست اگر می شود کتاب سال اول ابتدائی هادی را بدهد به زهرا تا او با زهرا کار کند.مادرش هم از هادی اجازه گرفته کتاب های هادی را به زهرا داد.

هادی احساس عجیبی یافته بود.انگار بدون ترس و خجالت حالا دیگر می تواند با زهرا حرف بزند.انگار دیگر می تواند برای زهرا بخواند.احساس این را داشت که دیگر زهرا را گم نخواهد کرد.

زهرا هم با گرفتن کتاب های هادی در دست احساس عجیبی می یافت.دلگرم و خوشنود.

اولین چیزی که توجه زهرا را جلب کرد نقاشی هایی بود که هادی بر روی جلد کتابهایش کشیده بود.بارها وبار ها آنها را تماشا می کرد.

سالها بدین گونه می گذشت.هادی دائیم دلش برای زهرا می تپید.همیشه زیر چشمی بالکن زهرا را نگاه می گرد و یا پنجره اتاقشان را .شب چراغ های روشن خانه زهرا برای هادی دل انگیز و امید بخش بودند.

هادی مثل پدرش غروب ها عادت داشت به آرامی بخواند.چند سالی بدین منوال گذشت.کم کم هادی خواندن و نوشتن ترکی را با تلاش و عشق بسیار آموخت.

احساس رهایی و فرح بخشی می کرد.حالا دیگر گنگ نبود.آن همه احساسهای ناشناخته و کلمات و جملات ناشناخته ای که در کودکی در خیالش شکوفه  می داند  ولی هادی نمی توانست آنها را بر روی صفحه بیاورد،حالا دیگر بر روی اوراق دفتر ها و جلد کتابهای هادی جاری می شدند.و هادی نوشته های ترکی خودش را باغهای آرزو های خودش می دید و هر روز در آنها سیر می کرد و با صدای بلند هر چه می خواست بر  در باغ نوشته های ترکی اش می خواند.

به ترکی و به زبان مادریش وبا ز بان دلش اوج می گرفت تا آنسوی ستاره های عشق پرواز می کرد.

اما متاسفانه تنها هادی بود که در قروه به ترکی می نوشت و حتی معلم های ادبیات که خود از قروه بودند نمی توانستند به زبان مادری خویش بخوانند و بنویسند.

پدرش هم انگار بال و پر گرفته بود.پسرش هادی به ترکی شعر می نوشت و برای پدرش می خواند.

کم کم پدر هادی هم ترکی خواندن را یاد گرفت و اشعار هادی را با صدای دلنشینش می خواند.

سال سوم راهنمائی معلم ادبیات هادی را عاشق حافظ و عاشق مولانا کرد.و حافظ شیرازی مونس هادی شد.و سعی می کرد با آهنگ غزلیات حافظ را بخواند.

یک دیوان کوچک حافظ همیشه در جیب و یا کیفش حمل می کرد.در صحرا با صدای بلند می خواند.و یا اینکه فال می گرفت.به فال حافظ اعتقاد داشت و با حافظ درد دل می کرد.

 

 

هادی و زهرا بزرگ می شدند .

هادی  از زمانی که رفت به مدرسه به نوعی دیگر احساس می کرد که از روبرو شدن با زهرا خجالت می کشد.هر چند از کودکی هادی خجالتی بود و کمتر با دختر ها می جوشید.اما با این حال هادی و زهرا با هم دوست بودند و هم بازی.ولی انگار یک باره یک دیوار نامرئی بین او و زهرا کشیدند.

بیشترین ارتباط هادی و زهرا در طی چندین سال کتابهای هادی بودند.نقاشی ها و شعر های ترکی و یا فارسی هادی که بر جلد کتابهایش نوشته بود.

زهرا در باغهای شعر هادی و در میان قصه های نقاشی های هادی خودش و هادی را می دید و لمس می کرد.در آن باغها می دوید و می پرید و می رقصید و فریاد می زد.

مادر هادی چندان تمایلی به وصلت با خانواده زهرا نداشت.حتی نگران روابط عاطفی هادی با زهرا بود.

همیشه به هادی می گفت علایق  و روابط عاطفی این جوری ، زود گذر هستند و  به این گونه احساسات کودکانه نباید زیاد بها داد.

هادی چیزی نمی گفت.اصولا هادی کم حرف بود و کمتر افکارش را با کسی در میان می گذاشت.دنیای هادی درس بود و شعر ترکی و در این اواخر حافظ و صحرا .گاهی با موتور در صحرا در کوره  راه ها می تاخت و با صدای بلند به ترکی می خواند.

هر جا گل زیبائی می دید ،هر جا منظره دلنشینی می دید  عطر زهرا را  بیشتر احساس می کرد و چهره  زهرا را  آشکار تر می دید. و احساس می کرد  که زهرا هم در آن جا حضور دارد.

سالها پر شور و پر تلاتم سپری می شد.زهرا اغلب در خانه بیشتر نقاشی می کرد و یا ترانه می خواند و می رقصید.حالا دیگر زهرا بزرگ شده بود.هنوز هم در مدرسه در بین همکلاسیهایش به او قارا زهرا و یا زهرا رقاص می گفتند.زهرا قد کشیده بود. در نگاه اول زهرا دختری نازک و ظریف و کم رو و کم حرف به نظر می رسید.اما در کلاس و در خانه با موسیقی و با رقص خود فضا ی محیط را پر شور و حال می کرد.

معلم ها به شوخی می گفتند که زیر چهره مظلوم و آرام زهرا یک آتش پاره قایم شده است.اگر کسی اولین بار زهرا را ببیند با خودش می گوید این دختر بیچاره چقدر مظلوم است.!

هادی در دانشگاه در یک شهر دیگر قبول شد.زهرا دلش به تپش افتاده بود.انگار قروه داشت خالی می شد .انگار همه جا را یک سکوت جانکاه داشت فرا می گرفت.

هادی می رفت.با هزاران عشق و آرزو.

هادی در خیالش زهرا را هم با خود می برد.با خودش فکر می کرد اگر بتواند کاری پیدا کند  و پول جمع کند  و پس از چهار سال به خواستگاری زهرا برود .

سالهای غربت سالهای سختی بود.هادی در درسهایش موفق بود.اما هنوز هم گاهی بی اختیار در کلاس درس  بر روی جلد کتابهایش شعر های ترکی می نوشت و یا نقاشی می کرد.فکر می کرد که شاید باز کتابهایش را زهرا بخواند.

تعطیلات دانشگاه که شروع می شد ،غوغایی در وجودش بوجود می آمد.دل توی دلش نبود.تصمیم می گرفت که به یک نوعی عشقش را به زهرا بیان کند.

گاهی با خودش فکر می کرد که با مادرش در باره زهرا صحبت کند .اما خجالت می کشید و خود به خود سرخ می شد و شرم می کرد.با خودش می گفت ،نه!نه!درست نیست!

پدر و مدرم شاید ناراحت بشوند.

بعداز  دو سال زهرا هم راهی شهری دیگر شد.راهی شهر شیراز تا در انجا تحصیل کند.زهرا هم دلش در هوای هادی بود.حالا زهرا در گروه موسیقی دانشگاه آواز تمرین می کرد  گاه هنگام تمرین با صدای بلند می خواند.صدایش بسیار دلکش بود.

در شیراز با چند دختر ترک قشقایی  آشنا شده بود.چقدر دلنشین بود به زبان مادری و به زبان ترکی در غربت با دوستان صحبت کردن.یک با ر در تعطیلات به همراه همکلاسی دخترش به روستای آنها رفته بود. دوستش چقدر خانواده مهربانی داشت.برادر دوستش هم تازه درسش را تمام کرده بود.با هم آشنا شدند.در باره تاریخ قشقایی  ها و شعرای آنها و عاشق های ساز بدست زهرا می پرسید.

به یاد هادی بود.

همان هادی که او را با زبان و ادبیات ترکی آشنا کرده بود.در حقیقت زبان مادری خود را به او هدیه داده بود.

زهرا تصمیم می گیرد که پایان نامه اش را در باره نقش ادبیات شفاهی ترکی قشقایی در تعلیم وتربیت کودکان  بنویسد.

رشته زهرا علوم تربیتی بود. و عاشق این رشته بود. 

برادر دوست قشقایی اش اهل موسیقی بود.بیشتر قشقایی ها با موسیقی مانوس بودند.او ساز درست می کرد.و ساز قشنگی می نواخت.زهرا به ساز قشقایی که گوش می کرد دلش هوای هادی بیشتر  را می کرد.

برادر دوست  زهرا یک ساز به زهرا هدیه داد.و الفبای ساز زدن را به او آموخت.

حالا دیگر زهرا اغلب در گوشه ای از خوابگاه می رفت و ساز می نواخت و به آرامی می خواند.

 

سال آخر دانشگاه هادی بود.هادی در رشته خود در دانشگاه سر امد بود و مقالات علمی خوبی در مجله دانشگاه می نوشت. در عین حال مطالعات خود را در ادبیات ترکی ادامه می داد.

در موسیقی ترکی هم فعالیت می کرد و  عاشق های ترکی را که ساز بردست آهنگهای شور انگیز می خواندند را ،بسیار دوست می داشت.گاهی خود ر ا در هیبت عاشقی ساز بدست می دید 

نوشته هایش به زبان ترکی محکم و جدی شده بودند.گاهی شعر هایش را برای پدر و مادرش می خواند و آنها از شعر های ترکی هادی لذت می بردند.گاهی هم باورشان نمی شد که این شعر ها نوشته پسرشان هادی باشد.

یک روز مادر زهرا آمد  پیش مادر هادی و سر صحبت را باز کرد .گفت زهرا را برادر همکلاسی اش در شیراز خواستگاری کرده است.نمی دانم چکار کنم.مادر هادی که همیشه نگران این بود که مبادا هادی  از زهرا خواستگاری کند و اصلا  از ابتدا هم مخالف وصلت با خانواده زهرا بود.توی دلش شاد شد و گفت اتفاقا ما هم برای هادی رفتیم خواستگاری .دختر عمویش را در تهران خواستگاری کردیم.آخر الان چند سال است که همدیگر را می خواستند.

مادر زهرا در درونش انگار یکباره آتشی به پا شد اما به روی خودش نیاورد.گفت انشالله خوشبخت بشوند.بالاخره اینها باید ازدواج کنند.

مادر زهرا آمد به زهرا گفت،مادر هادی می گوید که هادی و دختر عمویش قرار است اردواج کنند.می گفت چند سال بود که آنها همدیگر را می خواستند.

زهرا نمی دانست چه بگوید.

زبانش بند آمد و گلویش  خشک شد،

به سختی آب دهانش را قورت داد و خودش را به سختی جمع و جور کرد و تبسمی تلخ نموده و گفت خیلی خوبه!خدا را شکر!انشالله خوشبخت بشوند.

غروب بود ،انگار صدای هادی در فضای خانه پیچیده است.اما این صدا هم شیرین و گوارا بودو هم تلخ و زهر گونه.هم نفرت در درون زهرا شعله ور می شد  وهم عشق.

تعطیلات تابستان تازه شروع شده بود و زهرا ساز بر دست به قروه بر گشته بود.

همسایه ها پچ پچ می کردند.

ابتدا مادر و پدر زهرا با نگرانی و با تعجب به ساز ی که در دست زهرا بود نگاه کردند و حیرت زده شدند.

معمولا پدر زهرا سعی می کرد با دخترش با احترام برخورد کند.مادر را فرستاد و گفت با زهرا صحبت کن .این ساز را از کجا آورده است.

زهرا برای مادرش توضیح داد.

زهرا دیگر نفهمید چه می کند.شروع کرد به خواندن ونواختن .

مادر زهرا سراسیمه شده بود نمی دانست چه باید بکند.

مردم قروه گوئی آتشی در دلشان افتاده بود .هیچ کس نمی دانست که این حالت از کجاست. و نغمه  ای عجیب در فضای دلشان طنین انداخته بود

تا صبح زهرا آرام و قرار نداشت.قرار بود که به همکلاسی خود جواب بدهد. مردد بود چه باید بکند؟

پدر و مادرش اصرار داشتند که جواب مثبت بدهد.چون خیلی وقت بود که خانواده پسر اصرار می کردند .زهرا گیج شده بود.مادرش  مرتب او را دلداری داد.

زهرا سرش را بلند کرد و گفت مادر !بگویید بیایند خواستگاری.من قبول می کنم.

 هادی تابستان باید برای درسش در تهران می ماند.سرش گرم درس و تحقیق بود.اما آن غروب در تهران یک احساس عجیبی به او داده بود. بغض گلویش را گرفته بود.

انگار می خواست برود  بر فراز البرز با صدای بلند بخواند.دلش بد جوری هوای زهرا را کرده بود.

قلم و دفتر را برداشت وشروع به نوشتن کرد.

قارا گوزلو قروالو قیز

اسمر اوزلو  سن دادلو قیز

تورک دیلین شیرین بالدو قیز

تمیز اورکلیم سن عزیز

 اِلچی گلیریک سیزه بیز

هادی با خودش فکر کرد دوماه دیگر به قروه که برگشت با مادرش در باره زهرا حرف خواهد زد و به او خواهد گفت که می خواهد زهرا را عقد کند.چرا که درسهایش تمام شده و در یک مرکز تحقیقات جغرافیائی قرار است شروع به کار کند.

روز ها با تلاتم ها سپری گشتند.هادی سوار بر اتوبوس با دست پر با چند مقاله علمی چاپ شده و نیز با یک دعوت به همکاری  در مرکز مطالعات جغرافیائی راهی دیار خویش می شد.راضی بود.اتوبوس که به قروه نزدیک می شد ،دلش بد جوری  به تپش افتاده بود.

حافظ را باز کرد و برای خود ش فال گرفت.

بنال بلبل اگر با منت سریاریست

که ما دو عاشق زاریم و کار ما زارایست

از فالی که برایش آمده بود تعجب کرد.

یک تصنیف آذری را شروع کرد به زمزمه کردن

عشقین وریب قَنَت منه

سن سیز یوخدور حیات منه

گونده مین یول گورسم گنه

ایستَییرم گورم سنی

لحظه ای در خیالش غرق جمال زهرا شد ه بود.

صدای بوق های ممتد ماشین ها او را به خود آورد.نزدیک میدان رزن  اتوبوس ایستاد تا کاروان عروس بگذرد.

هادی با خودش اندیشید تا چند ماه دیگر کاروان عروسی او و زهرا هم از این جاها با جلال و شکوه خواهد گذشت.

نگاهش را به بیرون انداخت.ماشین عروس رادید.چهره عروس آشنا بود.باورش نمی شد!

عروس خیلی شبیه زهرا بود.!

 

 

دیدار دبیرکل سازمان ملل از گالری اصفهان در سارایو

$
0
0

چند شب پیش دبیر کل سازمان ملل آقای بانکی مون به همراه آقای باقر عزت بگوویچ رایست جمهوری بوسنی از گالری اصفهان در سارایو دیدند نمودند

قصه یک معلم در قروه درگزین

$
0
0

گفت چشمهایتان را ببندید.!

بعد پرسید، حالا می بینید؟!

می بینید چقدر قشنگه؟

در حالی که بعضی از ما به سختی می توانستیم چشمهایمان را ببندیم،با تمسخر به معلم زیر چشمی نگاه می کردیم.و بعضی از بچه ها قاه قاه می خندیدند.بعضی ها این عمل را احمقانه می پنداشتند.

اسمش حسن رابطی بود. سبیل بلندی داشت.بسیار مهربان بود. خلاقیت های عجیبی داشت.با آمدن او در قروه درجزین بسیاری از دانش آموزان متحول شده بودند.با همه اینها خیلی از رفتار ی آقای رابطی خارج از حیطه درک ما بود. او معیار ها را شکسته بود.

برای همین او را گاهی نمی توانستیم هضم کنیم

 

 و بعضی ازما که جرات خندیدن علنی را نداشتیم ،در دلمون به او می  خندیدیم. با خودمون می گفتیم.این آقا معلم کار هاش عجیبه.مگه میشه با چشمهای بسته چیزی را دید؟!

معلم با لبخند و تبسمی  دلنشین پرسید، کی دوست داره اون چیزی رو که داره می بینه تعریف و توصیف  کنه.ولی نباید هیچ کس چشمهاشو باز کنه.با  ید با چشم بسته تعریف کنید.از هیچ کس صدائی در نیومد.

گفت دوستای من!

دوستای من؟!

اولین معلمی بود که ما را دوست خطاب می کرد.

معلم  دوباره پرسید،هر کس جواب بده من به او نمره بیست می دم.!

یوسف دستش را بالا گرفت.با لهجه و با لکنت زبان گفت آقا اجازه!من کبوتر می بینم.!

بچه ها زدند زیر خنده.

معلم گفت آفرین   ،بیست!

یوسف قُلدُر و شرور مدرسه بود و مبصر کلاس.!

معلم گفت یوسف تو حتما کبوتر داری؟

یوسف با خجالت سرش را به علامت مثبت تکان داد!تا اون موقع معلم ها ما را دهاتی ها سگ باز و یا کفتر باز خطاب می کردند و ما جرات نداشتیم که بگیم کبوتر داریم..اعلب بچه  ها و بزرگتر ها در خانه شان کبوتر داشتند.در مدرسه در باره کبوتر هایشان صحبت می کردند.  گاهی حتی در کلاس درس از پنجره آسمان را و پرواز کبوتر ها  را تماشا می کردند .اغلب بچه ها عصر ها در بالای پشت بام بودند و عاشقانه پرواز کبوتر هایشان را تماشا می کردند.

معلم با لبخند گفت  ،من هم کبوتر دوست دارم.بچه ها خندیدند

حالا دیگه اغلب بچه چشمهایشان را باز کرده بودند.فضای کلاس مثبت و صمیمی  شده بود.

اما یوسف چشمهایش را باز نکرده بود.!

حالت یوسف عوض شده بود. یوسف که همیشه برای ما مثل یه غول بود،حالا مهربان و صمیمی به نظر می امد.

آرام و سبک بال مثل کبوتری که دست آموز باشد.

نمی توانستیم باور کنیم.!

یعنی این همان یوسف است که خدا را بنده نبود و از بچه ها حتی پول زور می گرفت!؟.و معلم ها هم از او می ترسیدند!؟

مثل اینکه اصلا یوسف دلش نمی خواست چشم هایش را باز کند.

 در حالی که چشمهایش بسته بود و تبسمی بر  لب داشت و چهره اش مهربان می نمود شروع کرد به ترکی حرف زدن .بچه ها زدند زیر خنده.معلم گفت بچه  ها ساکت باشید!

بزارید یوسف حرفهاشو یزنه.

یوسف گفت آقا !آقا باخوی !

آقا آقا نگاه کنید!

او گوگرچین بوی نو قارا نو گورورویز !

اون کبوتر ِ گردن مشکی رو می بینید؟!

او  منیم سوزلریم آننار!

اون حرفهای منو می فهمه!

باخوی نَجیر مللق ورو رو!

ببینید چه جوری مللق می زنه!

آقا معلم هم حرفهای یوسف را تایید می کرد.

معلم پرسید ،یوسف می تونی عکس این کبوتر رو بکشی؟

یوسف جواب داد بله.

یوسف در هیچ درسی خوب نبود.وقتی که معلم دیر می امد ،از بعضی از بچه ها که قصه بلد بودند می خواست که قصه تعریف کنند.ما بچه ها از قصه خیلی خوشمان می آمد.یوسف هم خیلی خیلی از قصه خوشش می آمد.

معلم  شروع کرد به ترکی با یوسف صحبت کردن.!

همه ما تعجب کردیم.

خیلی خیلی خوشحال شدیم.

معلم ترکی بلد بود.!

همیشه معلم ها ما را ترک زبان نفهم خطاب می کردند.!

حالا این معلم با ما به ترکی صحبت می کرد.

یواش یواش یوسف چشمهایش را باز کرد.

نگاهی به بچه ها و نگاهی مهربانانه به آقا معلم کرد.

آقا به ترکی دوباره به یوسف گفت،یوسف قارداش ماشالله  سنه!

حالا برو پای تابلو عکس کبوتر گردن مشکی رو بکش!

یوسف رفت و با اشتیاق شروع به کشیدن تصویر کبوتر بر تابلو کرد.

واقعا ما باورمون نمی شد.!

این همون یوسفه که برای ماها مثل غول بیابانی بود.حتی گچ گرفتن بلد نبود.

حالا دارد کبوتر نقاشی می کند.

کبوتر یواش یواش جان می گرفت.زنگ را زدند.اما هیچ کس از جایش تکان نخورد .هیچ کس نمی خواست کلاس تمام بشود.

همه با اشتیاق داشتیم جان گرفتن کبوتر را تماشا می کردیم.

حال و هوای کلاس حال و هوای دیگه ای شده بود.

زنگ تفریح تمام شد.و زنگ کلاس را زدند.معلم باید می رفت و معلم دیگری می امد.

معلم درس علوم  آمد درب کلاس را باز کند دید که همه ساکتند.تعجب کرد.

خوب او آقای حسن رابطی را می شناخت. می دانست که او توانایی خاصی در ارتباط با دانش آموزان دارد.اما وقتی یوسف را پای تابلو دید و چشمش به تصویر کبوتر افتاد.از حیرت فریاد کشید و با لهجه همدانی گفت ،جلل الخالق!! نمی تانم باور کنم.

 معلم های دیگر حتی بعضی از دانش آموزای کلاس های دیگه که  در راهرو بودند و صدای بلند شگفت زدگی معلم را شنیده و آمدند و از درب کلاس با دیدن یوسف و تصویر کبوتر حیرت زده  شدند.

یوسف چهره اش نورانی شده بود.انگار اصلا هیچ کس را  نمی بیند.بچه ها محو تماشای کبوتر و یوسف و آقا رابطی شده بودند .انگار یوسف داشت پرواز می کرد.انگار کبوتر   در آسمان تخته سیاه داشت پرواز می کرد.

انگار معلم داشت پرواز می کرد!

انگار همه بچه ها داشتند پرواز می کردند!!

 

 

حسن رابطی معلمی که انقلاب فکری در ما ایجاد نمود

$
0
0

 

خیلی از ماها طرح کاد را بخاطر داریم.طرح کار و دانش. اکنون  مدارس کار و دانش و نیز  رشته دانشگاهی کار و دانش ادامه همان طرح کاد می باشد.

جالب است بدانید ارایه دهنده این طرح جناب آقای حسن رابطی معلم سالهای 1350 51 و 52 در قروه در جزین می باشند.

ایشان در اصل پدرشان قروه ای بودند .نامشان براتعلی بود ه است که در زمان جنگ جهانی اول پس از یاد گیری چهار عمل  اصلی از حسن قنبری (حسن بابو)به همدان رفته و در انجا استخدام می شود.

مرحوم براتعلی بنا به طینت پاک و ذات خدا جویانه اش  دل به عشق خداوندی می سپارد و ردای فقر و نیاز رحمت الهی بر تن می نماید . که بعد ها همسر گرامی اش نیز در مسیر عشق الهی با براتعلی همگام می گردد. در نتیجه فرزندان این زوج نیز راه پدر و مادر خویش را می پیمایند.دل به خداوند متعال سپردن.شریعت را پاس داشتن.و از گناهان دوری نمودن.به خلق خدا خدمت نمودن.و از مولا علی مدد جستن.و در همه شرایط فرایضدینی را به جا آوردن.

آری حسن رابطی در زمانی که آقای اکرمی وزیر اموزش و پرورش بودند ،با الهام از مثنوی معنوی طرح کاد را به جناب وزیر پیشنهاد می دهند. با این هدف که دانش آموزان  علم با عمل بیامیزند و برای خود و برای جامعه مفید باشند و در ضمن تحصیل خلاقیت و کارآفرینی در آنها ایجاد گردد

آقای رابطی اکنون در یکی از شهرهای شما ایران هنوز هم به اختراع و تدریس ادامه می دهد.با اینکه باز نشسته شده است.اما او با عشقی که به خداوند متعال دارد،توانمند و پرشور و چون همیشه صادق و منزه و خلاق هستند.در اینجا جناب آقای رابطی سوار بر دوچرخه اختراعی خود می باشند.بهار سال 1391

سال 1351 بود .تازه در قبرستان قدیمی قروه یک موتور خانه ساخته بودند.غروب که می شد موتور برق ها روشن می شدند. صدای گُر گُر و نره خری موتور برق ها فضای صد ها ساله قروه را تغییر داده بود.یکی از تفریح گاه های جوانهای قروه شده بود اطراف موتور خانه.صدای گُر گُر و بلند موتور برق که در تمام فضای قروه می پیچید،برای مردم دلنشین بود.خیلی از خانه  ها هنوز برق نداشتند.دو نفر برق کار از همدان آمده بودند.یکی از آنها آقا رضا نام داشت که در قروه مانده گارشد و اداره و راه اندازی و تعمیر موتور های برق را به عهده گرفت. بعد که آب لوله کشی از منبع آب هم به خانه ها آمد، آقا رضا لوله کش هم شد.او مرد مومن و شریفی بود.پیمانکاری موتور های برق را مرحوم حاج یوسف رحمانی یکی از مردان نیک قروه به عهده گرفت. به طوری که خواندن کنتور های برق و نوشتن  قبوض برق را پسر ها حاج یوسف بنام اصغر و اکبر به عهده داشتند.

اغلب بی خبر  ویک باره برق ها خاموش می شد. مردم شعر ساخته بودند.اوستا تقی هاردا قالدو !؟ اَت پایوسو جامدا قالدو

هنوز خیلی از مردم چراغ نفتی که به آن گیر سوز چراغ می گفتند روشن می کردند.ثروتمندان چراغ توری روشن می کردند.در طویله ها موشو چراغ روشن می کردند.

برق کاری یک صنعت و حرفه ای بود که به غیر از سه چهار نفر کسی در ان وارد نبود.

در این شرایط بود که آقای حسن رابطی معلمی که  مقدس و منزه و بسیار خلاق و مهربان بود،مارا تشویق به یاد گیری برق کاری و ساخت رادیو و تعمیر رادیو و تلویزیون می کرد

.

پس از چهل و دوسال به زیارت استاد خویش شتافتم

او به ما می گفت بچه ها! هز جر در کوچه و خیابان سیم و پیچ و مهره دیدید بر دارید.یک جعبه ابزار برای خود درست کنید.

خیلی از بچه ها عاشق رشته های فنی شدند و بعد ها در دانشگاه ها در رشته های برق ویافیزیک و یا فیزیک اتمی و..ادامه تحصیل دادند.

من هم از همان یازده سالگی  به کار های فنی علاقمند شدم . و یک کار گاه کوچکی در خانه برای خود درست کردم.سیم کشی برق را و ساختن تابلو برق بسیار ابتدایی را یاد گرفتم. اغلب اوقات بیکاریم را  به ساختن وسایل برقی می پرداختم. البته ناگفته نماند اکثر وسایل برقی جدیدی را کی هب خانه ما آورده می شد باز می کردم و گاهی هم خراب می کردم . و باز هم صد البته که همیشه سر خراب کردن و یا باز کردن وسایل برقی پدرم با من دعوا می کرد.فکر می کردم که استاد برق شده ام.و با خودم می گفتم خوب پرویز !

حالا تو دیگر برای خودت یک استاد کار برق شده ای و می توانی بروی در تهران کار کنی و پول دار بشوی. و درس  را هم بخوانی.

پس یک روز به خواهر کوچکم پریوش که همیشه ایده هایم را با او در میان می گذاشتم گفتم که می خواهم بروم تهران. گفتم که تابستان است .و من می توانم در طی سه ماه  تعطیلی در تهران برق کاری کنم و کلی پول در بیاورم.! خواهرم قللکش را شکست و چهل تومان پول خود را به من داد.

جناب آقای رابطی به درس پسرش گوش فرا می دهد.و نوه او که یک دنیا پاکی است و بسیار با هوش مهربان  عاشقانه درس پدر را گوش می دهد.

چهل تومان آن موقع پول زیادی بود.یک کارگز روزی پنج تومان می گرفت و کرایه یک نفر از  رزن تا تهران هفت تومان بود.

یک چمدان بزرگ بر داشتم.توی آن چند عدد لواش یک عدد پتو و وسایل برق مقداری سیم گذاشتم.چمدان خیلی سنگیت شده بود به طوری که آن را به زور بر می داشتم.ان موقع ماشین از قروه به رزن خیلی کم بود.مرحوم اصغر ارفع معروف به اصغر لوققو توروو یک وانت داشت.شوار پشت وانت او شدم و رفتم به رزن.

و از آنجا سوار یک اتوبوس بین راهی که از همدان راهی تهران بود شدم.

شاگرد راننده مرا در کنار یک پدر و دختر نشاند.من چمدانم را هم با خودم بردم تو و زیر پایم گذاشتم.جایم تنگ بود. و حالم خراب شد و ابلا آوردم به طوری که ناچار شدم لباسهایم را از ساک در بیاورم و استفراغ خودم را پاک کنم.

فضای خنده داری شده بود.

از طرفی از دختری که ذر کنار من نشسته بود هم  به شدت خجالت می کشیدم.

با اینکه حالم خراب بود و نگران بودم و در مسیری نا پیدا و گنگ گام  بر می داشتم.اما در مسیر طولانی و گیج کننده رزن تا تهران، در خیالم شعر می نوشتم و قصه ها و داستانها خلق می نمودم.

با وجود ترس و یاس ها من امیدوار بودم که موفق خواهم شد.

من با اینکه  کمتر از دوازده سال سن داشتم ،ما به خودم مسلط بودم و محکم و استوار بودم.

با یانکه هدف من از سفر به اثبات رساندن توانایی های خود در زمینه برق بود و نیز اینکه در این سفر می خواستم کتابی هم بنویسمریا،یکی از دلایل سفرم این بود که در ضمن کار کردن و پول دار شدن،ادامه تحصیل بدهم و آرزویم این بود که شهناز تهرانی هنر پیشه فیلم های صمد  را ببینم.شاید هم به نوعی عاشق شهناز تهرانی شده بودم.!

در مسیر راه با خودم فکر می کردم که حتما به هر کس بگویم من برق کارم فورا به من کار خواهند داد.!!

رسیدیم تهران

میدان توپ خانه.

جایی را بلدنبودم به غیر از سه راه آذری که اغلب قروه ای در انجا سکونت داشتند و یکی از اقوام پدرم در سه راه آذری خانه داشت.پس از چند ساعت پرسه زدن در خیابانهای اطراف توخانه،دیدم کسی اصلا به من محل نمی گذارد.کسی اصلا  از من نمی پرسد که چکاره هستی.!؟

با خودم فکر کردم که بروم به سه راه آذری خانه فامیل پدرم.

حتی نمی دانستم که چگونه باید سوار تاکسی بشوم.از طرفی شنیده بودم که تهران خطر ناک است.

پس در پشت یک تاکسی نشستم.و یک قلم تراش ویا چاقوی کوچک داشتم.آن را یواشکی باز کردم و در آستینم قایم کردم .

به سه راه آذری رسیدیم.حال باید پول راننده تاکسی رابدهم.

پولها همه خورد بودند. و آنها را در یک کیسه ریخته بودم . و در ته چمدانم جا داده بودم.بالاخره پس از چند دقیقه معطلی و ریختن تمام وسایل چمدان در خیابان ،کیسه پول را پیدا کردم و پول راننده را دادم

با خودم گفتم که خوب است در راه آذری قدم بزنم .شاید اینجا کسی احتیاج به برق کار داشته باشد.اما پس مدتها پرسه زدن با ساک سنگین ،دیدم که هیچ خبری نیست.هوا داشت کم کم تاریک می شد.

می دانستم که دختر خاله مادرم که دختر عمه پدرم هم می شد در شهرک ولیعهد زندگی می کنند.آنها پسری داشتند که تقریبا با من هم سن و سال بود و هرسال تابستان می امدند قروه و با هم هم بازی بودیم.او در باره شهرک ولیعصر برای من تعریف کرده بود.

با سواری های بنز رفتم به شهرک ولیعهد.دیگر هوا داشت تاریک می شد. و من بدون داشتن آدرسی داشتم در کوچه های شهرک می گشتم.که پسر عمه را دیدم.

بالاخره پس از چند روز امدند دنبال من ومن بازگشتم به قروه.

اما من برق کاری را و علاقه به کا ر فنی و علاقه به ابزار آلات فنی را از یاد نبردم. چند نفر از همکلاسیها و دوستان من هم به دنبال برق و الکترونیک رفتند.

آقای حسن قنبری که تعمیر کار رادیو و تلویزیون شدند.آقای علی ضرابی که بسیار خلاق می باشند و از شاگردان خیلی نزدیک آقای رابطی بودند، یخچال ساز شدند.و چند نفر دیگر برقکار شدند.

 و من هم به نوعی در کنار تحصیل برقکاری را هم ادامه دادم.در سربازی من برقکار پادگان شدم. و هنوز هم هر وقت ابزاری بدست می گیرم.یاد معلم نیک خودمان که مردی وارسته و مومن و منزه بود،یعنی آقای حسن رابطی می افتم و او را دعا می کنم

از او یاد گرفته ام. در شرایط سخت ،دو رکعت نماز بخوانم و به خدا توکل نمایم. و از او یاد گر فته ام که برای هر مشکلی یک راهی می توان یافت.

تنها کافیست توکل به خدا کنی و  ذ هنت را ازتیره گی ها  برهانی و دل به خدا بسپاری و بیاندیشی و تجزیه و تحلیل نمایی،حتما راهی برای حل مسئله خواهی یافت

 همیشه راه تاز ه ای خواهی یافت.

،

گذری بر تاریخ نمایش وتاتر در قروه درجزین و نقش آقای حسن رابطی در آن

$
0
0

درگزین از دیر باز  مشهور  است  به این که مردمانش تعزیه خوان هستند.حتی بعضی  از مردم مناطق همجوار درگزین ،این صفت درگزینی ها را به تمسخر می گرفتند.با لحنی درگزینی  ها را خطاب می نمودند که یعنی تعزیه خوانی به نوعی عوامفریبی و یا دورویی می باشد.

اولیا چلبی مورخ دربار عثمانی که حدود 360 سال پیش شهر درگزین را زیارت نموده و مدتی نیز در ان اقامت نموده،می گوید که در گزین را  شهری یافتم که مردم آنجا در ریاضی و نجوم تبحر داشته و شیعی هستند.او ضمن توصیف این شهر می گوید بازار هایش سنگ فرش و آباد  می باشند. و اضافه می کند که در گزین دارای چهار مدرسه و یا به عبارتی چهار دانشگاه می باشد. او می گوید در درگزین فقیری یافت نمی شود چرا که مردم در گزین اهل کار و تلاش هستند و همه چیز را خود تولید می نمایند.

اولیا چلبی  روز عاشورا را در درگزین به توصیف می کشد و می نویسد در روز عاشورا  صد ها چادر در صحرا بر افراشته و دیگ های بزرگ بار گذاشته اند.و انبوه سوگواران پیاده و یا سوار بر اسب با نوحه خوانی ها چنان به وجد آمده و با قمه تیز بر سر و روی خویش می زدند و  اولیا آنرا باور نکردنی توصیف  می نماید

پدر مرحومم تعریف می کرد و می گفت در گزینی ها با داشتن یک پرده بزرگ نقاشی شده از واقعه کربلا به روستا ها و شهر های  دور و نزدیک می رفتند و پرده خوانی می نمودند.

جناب آقای حاج علی بلندی  ،داماد مرحوم مشهدی علی جعفری یکی از تجار خوشنام قروه درگزین که اهل روستای نییر  می باشندو سالهاست ساکن تهران و  در بازار تهران به کسب و کار مشغولند ،از قول میرزا احمد تعزیه خوان نییری که شاعر نیکی هم هستند ،تعریف می کردند که جد آنها برای تعزیه خوانی حتی تا  آذربایجان شوروی و یا جمهوری آذربایجان   کنونی می رفتند.

ایشان می فرمودند که میرزا احمد می گفت که در یکی از روستاهای آذربایجان که  آنهاهر ساله می رفتند برای خواندن تعزیه.یک سال یک صاحب منصب نظامی آمد و جلو تعزیه ما را گرفت.و گفت که این چه بساطی است که هر سال اینجا راه می اندازید؟!

اصلا تعزیه یعنی چه؟

تعزیه خوان نییری می گوید که من به او توضیح دادم که این تعزیه در رابطه با امام حسین و شهادت او و 72 تن از یارانش می باشد.و شروع کردم به خواندن تعزیه.

می گوید این صاحب منصب چنان به وجد امد  که بلند شد و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و گفت من اگر در کربلا بودم برای امام حسین می جنگیدم.و این را گفت یک باره بر زمین افتاد .!

او از شدت غضب و ناراحتی از دنیا رفت!

تعزیه خوانی یک فرهنگ در منطقه درگزین بوده و هست.زن و مرد با تعزیه بزرگ می شدند.زنها اغلب به هنگام بافتن قالی بر پشت دار قالی تعزیه می خواندند. آنها به تنهایی در چندین نقش بازی می کردند و با شعر و آهنگ و بالحن خاصی  نقش های  مختلف را بازی می کردند.

من یادم هست که عمه ام صدیقه دختر حشمت الله ،اغلب بر بالای دار قالی با صدای بلند تعزیه می خواند.ومحکم  و هماهنگ با دفه بر  تارهای دار قالی می کوبید. گویی ضرباهنگهای دفه اش با آهنگ تعزیه  هماهنگ می شد و لحن  تعزیه خوانی همراه باضربات  دفه بر تار دار قالی عظمت و تاثیر گدار بودن تعزیه دو چندان می نمود

خانم مهلقا  دختر مرحوم محمد ابراهیم معصومی وهمسر مرحوم شریک محمد و خواهر داماد ارجمند ما،بسیار زیبا تعزیه می خواند.حتی ایشان لطف اکرده اند و چند سال پیش یک نوار تعزیه  خوانده وضبط کرده به من هدیه داده اند.واقعا شگفت انگیز و تاثیر گذار خوانده اند!

اشعار بسیاری را حفظ هستند و الحان و دستگاه های موسیقیایی را در اجرای نقش مختلف بسیار نیک به کار می برند

یکی از بازیهای ما بچه ها  تعزیه خوانی بود.به طوری که در محله های مختلف بچه ها جمع می شدند و هر کس در نقشی بازی می کرد.ما به عنوان کودکانی که تعزیه می خواندیم اشعارزیادی و نیز الحانی که ان اشعار بر اسا س آنها خوانده می شد را حفظ بودیم.

یکی در نقش امام حسین .یکی در نقش علی اکبر .یکی در نقش شمر و غیره. بدین صورت بچه ها از کودکی به نوعی با تاتر مذهبی بزرگ می شدند. اغلب بچه ها یاد می گرفتند که در نقش های مختلف بازی نمایند.

تعزیه در منطقه درگزین بسیار با شکوه و هم برگزار می شد.مردم یک سال خود را برای شرکت در تعزیه اماده می سختند.

از بازاریان مشهور از جمله مرحوم حاج رضا طاهری که بسیار تجار معتبر و با انصاف و درستکار ی بودند.در عاشورا  تعزیه می خواند ند.بسیاری از تعزیه خوانها هم شاعر بودند و هم تعزیه می خواندند و اغلب آنهاتاجر بودند.

پس باید گفت که تاتر و نمایش به نوعی با فرهنگ ما مردمان و کودکان وبزرگان درگزین عجین بود.

روز عاشورا امام حسین سوار بر اسب در میدان می تاخت.و میدانعاشورا  چنان واقعی به تصویرکشیده می شد که گاه بر اثر ضربه زدن بر سپر ها  سپر ها می شکست.و یا شمشیر ها می شکستند.

یادم هست که میرزا عباس که یک روحانی درستکار و زحمت کشی بود.قدی بلند داشت و کمی هم بور بود. و صدای رسا و بلند ی  داشت. او نقش حضرت عباس را  بازی می کرد.مادری داشت  که به او صوفی کبرا می گفتند چون اغلب اوقاتش در کاریز  و در کنار آب می گذشت و مدام در حال آب کشیدن دستهایش بود..یک بار در میدان جنگ عاشورا ،وقتی که حضرت عباس داشت با شمر می جنگید.صوفی کبرا دوید وجلو اسب شمر را گرفت و گفت فلان فلان شده! چرا می خواهی حضرت عباس را بکشی؟!

مثلا سید حسن نامی بود در قروه خدا رحمتش کند. که شیپور نواز هم بود.او در روز عاشورا لباس شیر بر تن می کرد با صدای بلند علی  علی گویان از توی بیشه زاری که نزدیک میدان تعزیه بود می امد تا به امام حسین کمک کند.مرحوم حسین علی  علی نیا که یکی از رانندگان قدیمی بودند.چنان با مهارت سر و لباس  شیر درست کرده بود که ما بچه ها با دیدن شیر حسن  فکر می کردیم که واقعا شیر از جنگل آمده تا به امام حسین کمک نماید.

تاتر و نمایش در بین  دختر ها هم از کودکی به نوعی رواج  داشت.

چون دختر ها با گل و یا چوب و پار چه عروسک درست می کردند.و با عروسک ها حرف می زدند. و یا دختر ها با هم خاله بازی می کردند.که در این بازی دخترها نقش  های مختلف از جمله نقش بزرگتر ها را بازی می کردند.

در سالهای شاید 1345 اولین بار نمایش فیلم در قروه درگزین انجام شد.ماشینی به صورت یک کامیونت سر پوشیده امده بود.پشت ان یک آپارت فیلم بود و در میدان قلعه(قالا قاباغو) که همانجا هم تعزیه برگزار می شد،یک پرده بر دیوار خانه در بلندی کشیده بودند و تصویر بر روی پرده می افتاد.یادم هست که فیلم راجع به مالاریا بود.

در سال 1351 شاید اولین بار آقای حسن رابطی یک تاتر را در مدرسه اجرا کردند.از بچه های مدرسه کمک گرفتند.ولی کار بسیار منحصر به فرد ایشان این بود که در این نمایش از مرحوم سید حسن که معمولا با کمک دیگران گذران عمر می کرد و کاری نداشت،به عنوان هنر پیشه استفاده کرده بود.

سید حسن چنان خوب نقش ارباب را بازی می کرد که همه  را به خنده و تعجب  وا داشته بود.ابتکار و شیرین کاری هایش ستودنی بود.

این تاتر در راهرو مدرسه انجام شد. بازاریان و معتمدین محلی و مقامات  دولتی هم در ان شرکت کرده بودند.

باید بگویم که در قروه درجزین چند نفر بودند که به طور طبیعی وقتی دور هم جمع می شدند نقش های مختلف بازی می کردند.و چنان با مهارت نقش بازی می کردند که حتی  خیلی ها که انها را می شناختند  هم باورشان می شد.گاه مردم را می خنداندند و گاه به گریه وا می  داشتند.

از جمله مرحوم حسین خرقانی که به او ساز چالان حسین آقا می گفتند که هم ساز می زد و هم بستان کاری  و کشاورز ی می کرد ،کسی بود که رفتارش همه تاتر و نمایش گونه بود.او وقتی با کربلای قدرت با هم همراه می شدند جمعی را به خود مشغول می ساختند.

آقای حسن رابطی توانسته بود با همه قشر ها ارتباط ایجاد نماید و  توانسته بودخیلی ها را  به سوی مدرسه بکشاند و به کسانی که از دیدگاه بسیاری از مردم کم ارزش بودند ارزش قایل شده و نگاه مردم را به این اشخاص دگرگون سازد.

 

 

قصه های خانه نایب حیدر در قروه درگزین

$
0
0

 

آمدن فرشته ها به خانه ما

 

نگاهی از درب اتاق نشیمن آباجی به بالکن

آن شب قرار بود فر شته ها دوباره به خانه ما بیایند. ما بچه ها سر از پا نمی شناختیم.

غروب ان روز زن ها ی فامیل و همسایه ها جمع شده بودند. در خانه آباجی .آبا جی مادر نا تنی پدر مان بود.اما ما او را مثل مادر بزرگ واقعی مان دوستش داشتیم.چرا که  با او به دنیا آمده و بزرگ شده بودیم. او مهربان و زحمتکش و در کاشت گل و باغچه و در پختن غذاهای سنتی سلیقه خاصی داشت  . انواع نانها را می پخت.نان با سیب زمینی ، نان با یونجه  ،و...  حالا زنها و بچه ها و دختر و پسرها  در یکی از اتاقهای آباجی  جمع شده بودیم. اتاقی  که گنجه ها ی  چوبی و سبز رنگی داشت.و اغلب بر سقف تیر  های چوبی  اش ،خوشه های انگور نیمه خشک آویزان بودند.سقف خانه مثل یک باغ رویایی بود. و دار قالی بزرگ در پایین اتاق  تا سقف خانه بر پا بود.گلوله های رنگارن خامه های پشمی از بالای دار قالی آویزان بودند.و مثل ستاره هایی بودند که در بالای دار قالی هنگام بافتن قالی و دفه زدن بر قالی می رقصیدند. و قالی همچو باغی از آرزو ها بود که کم کم جان می گرفت.آن اتاق با معنی بود.دو لنگه درب  سبز رنگ چوبی با شیشه های  با قاب های کوچک شیشه ای رو به بالکن دل باز و بزرگ و رو به باغچه ها باز می شدند. در خانه مادر بزرگ من.همه جا عطر بهشت را داشت .همه شاد بودند.

بالکن خانه آباجی و حوری دایزه و لهیا دایزه و اکنون فرزند حوری دایزه که پسر خاله پدرم می باشد و هم بازی و هم سن و سال من ،در بخشی از این خانه قدمی خانه ساخته و زندگی شادمانه ای دارد.این مرغ و جوجه ها مال عنایت  می باشند.هنوز هم فرشته به این خانه می آیند

فرشته ها و ملایک قرار است بیایند خانه ما.!؟

ما بچه  ها ،دختر ها و پسر ها  چندین روز بود که خود را برای چنین روز ی آماده می کردیم.

گاهی فرشته هایی را می دیدیم که از آسمان به سوی ما می آمدند.ما می توانستیم فرشته ها را لمس کنیم.با انها درد و دل کنیم.

لهیا دایزه با چشمانی سیاه و درخشان و مهربانش که از انها هوشیاری و صمیمیت نمایان بود ، در مرکز توجه زنان و جمع قرار داشت.لهیا دایزه زنی بود با صورت گرد و سبزه و همیشه لبخندی بر لب داشت.می گفتند خیلی  داناست و همیشه با متانت و تدبیر مشکلات دیگران را حل می کرد.

 

همه نشسته بودند.یک ظرف سفالی نسبتا بزرگ که به ان بَلیک می گفتیم.ظرفی که دهانش کمی گشاد تر از کوزه  بود و با لعابی به رنگ سیز روشن و  تا نیمه پر از آب شده بود.

آن را با بسم الله آوردند.زنان دعایی خواندند.آن را جلو لهیا دایزه گذاشتند.

 

همه ما بی تابی می کردیم.هر کسی از ما نشانی در دستمان بود. یکی یک دکمه دیگری یک سنگ ریزه رنگی دیگری یک سنجاق و...اما هیچ کس نباید می دانست که در دست ما چه نشانی  وجود دارد.یک به یک باید وارد اتاق می شدیم و نشمان خود را به لهیا دایزه نشان می دادیم و دعا خوانده و بسم الله گفته آن را داخل ان کوزه پر آب می انداختیم.

وقتی همه نشانها را درون ظرف انداخته شد،

درب کوزه سفالی را بستند و با دعا و بسم الله بیرون بردند و بر تیر چوبی بام خانه آویزان نمودند.

تا شب فرشته ها و ملایکه بیایند و بر نشانهای ما  بدمند.

شب عید قربان مثل شب عید نوروز نمی توانستیم از شادی وهیجان بخوابیم.

صبح عید قربان.ما پر از شادی و هیجان.مردهای خانواده جمع هستند.یک گوسفند را  برای قربانی در حیاط آماده کرده اند.

آبی به گوسفند می دهند و دعایی می خوانند و آیینه ای جلو گوسفند می گیرند.می گفتند  صواب است که آیینه جلو گوسفند قربانی بگیرند.

پس از مراسم قربانی.ما بی تابانه منتظر این می شدیم که زنها جمع شوند.و ما را صدا کنند.لهیا دایزه که همه او را به دانایی و دانستن معنی اشعار قبول داشتند به ریاست مجلس بر گزیده شده بود.

حالا همه زنها به صورت دایره نشسته بودند.و کوزه را با صلوات  می آورند و در وسط مجلس قرار می دهند.

یکی از دختر ها پایین تر از سیزده سال باید انتخاب بشود و نشان ها را از درون کوزه در بیاورد.

منصوره انتخاب می شود.

منصوره با موهای حنایی و  صورتی سفید و گل انداخته و کمی گرد  و با چشمانی  قهوره ای روشن ودرخشان و همیشه خندان با پیرهن گلدار  می آید در وسط مجلس می نشیند.یک پارچه نازک قرمز رنگ که عروس ها روی خود به هنگام رفتن به خانه شوهر می کشیدند و به ترکی به آن دواخ می گویند، بر سرش می کشند.

حالا همه ساکت هستند.

همه دلشان بیشتراز قبل می تپید!

آیا اولین نشانی که از داخل کوزه در خواهد  امد متعلق به چه کسی خواهد بود؟!آیا من به مطلب و آرزوی خود امسال خواهم رسید؟

چه اتفاق خوبی امسال برای من خواهد افتاد؟

باغ عزیز خان.زمانی  دور ، دیوار  بلند گلی باغ اسرار آمیز عزیز خان را از ما جدا می ساخت.گاهی ما از دیوار بالا می رفتیم.برای چیدن گل سرخی و یا سیبی و آلبالویی.آن باغ ،برای ما پر از خاطره بود.

این ها سوالاتی بودند که از ذهن همه ما می گذشتند.

همه به لهیا دایزه نگاه می کنند.همه تبسمی بر لب دارند.

لهیا دایزه شروع می کند یک دوبیتی ترکی می خواند.

عزیزیم وطن یاخچی

کوینگی کتان یاخچی

غربت بیر جنت اولسا

گنه ده وطن یاخچی

عزیزم وطن خوبه

پیرهن ِ کتان خوبه

غربت  بهشت هم باشه

باز هم وطن خوبه

منصوره دست کرد از توی کوزه یک نشان بیرون آورد.

نشان مال  چه کسی بود؟

تعبیر این دوبیتی چه بود؟

لهیا دایزه با تبسم و حالتی که غم در ان بود به نشان نگاه کرد.این نشان را می شناخت.چون خودش انداخته بود.

این نشان را برای پسرش قربانعلی انداخته بود.قربانعلی تازه رفته بود تهران.در انجا استخدام نیروی هوایی شده بود.آن موقع ها تهران انگار در دور دست ها قرار داشت.فاصله ها بسیار طولانی بود.حتی کسانی که از قروه به یک روستایی در چند کیلومتری  آن می رفتند احساس غربت و دوری می کردند. چه برسد به تهران.

چند قطره اشک بر گونه سبز لهیا دایزه چکید همراه با تبسم.با گوشه چارقدش اشکهایش را پاک کرد و برای اینکه دیگران ناراحت نشوند گفت خدایا  هامو غریبلری  وطنلرینه چاتدور.

خدا همه غریب ها را به وطنشان برسان.!

آباجی هم که   مثل همه تحت تاثیر قرار گرفته بود .گفت حتما قربانعلی دلش می خواسته در عید قربان و روز مونجوق ریزان در قروه باشه. خدا هر جا که هست سلامتش نگه داره.

این بار حوری دایزه شروع کردن به خواندن دو بیتی.حوری دایزه خاله پدرم بود . با لهیا دایزه جاری هم بودند.حوری دایزه خاله پدرم بود.شوهرش هم که به او جعفر خالا اوغلو می گفتیم ،پسر خاله پدر بزرگم بود. و شوهر لهیا هم حسینعلی خالا اوغلو بود.آنها  در روستایی بنام دَه دیوان در حدود 40 کیلو متری جنوب قروه قرار داشت،زمین و ملک و دکان داشتند.معمولا تابستانها همه گی می رفتند به روستای دَه دیوان.اواخر تابستان که بر می گشتند چندین بار الاغ پنبه و گندم و جو و غیره می اوردند.در آن زمان در ان منطقه پنبه کاری رونق داشت.

حوری دایزه دوبیتی را اینگونه خواند..

 

قیزیل گولو دَرَل له

مخمل اوسته سَرَل له

خوشحالونا اوقیزین

ایسته گینه ورل له

گل سرخ رو می چینن

روی مخمل می چینن

خوش به حال دختری

 به کسی که می خواد ، میدن

دوبیتی قشنگی بود.خیلی از دختر ها توی دلشون خدا خدا می کردن که نشان آنها از توی کوزه در بیاد.

دست منصورره رفت توی کوزه،و از طوری قرمز رنگ دست کوچکش را بیرون آورد و نشان را به جمع نشان داد.

همه منتظر بودند که ببینند که لهیا دایزه چه می گوید.ناهید با خجالت قبل از اینکه لهیا دایزه چیزی بگوید ،با شور و اشتیاق گفت ،او منیمنی!

اون مال منه!

همه تعجب کردند.ناهید خواهر بزرگ من بود.دختری مهربان و بسیار زرنگ و با هوش.

همه دخترها با افتخار به او نگاه می کردند.منتظر بودند تا لهیا دایزه خحرف ناهید را تایید کند و بگوید که بله این نشان مال ِ ناهید است.

لهیا دایزه نگاه با افتخاری به ناهید انداخت گفت قیزیم ناهید الله مرادون وریبدی و سن آرو یا چاتارای!

دخترم ناهید،خداوند مرادت را داده است تو به آرزویت خواهی رسید.

مراسم مونجوق ریزان با شور و اشتیاق و گاه با خنده و گاه با گریه ادامه داشت.یکی یکی نشان از کوزه در می آمدند.

 

رُباب باجو همسایه دیوار به دیوار ما که زنی شوخ طبع و بسیار زحمت کشی بود،دوبیتی خواند.

خرمنده یاتان اوغلان

کوینگی کتان اوغلان

آداخلوی آپاردولا 

بیخبر یاتان اوغلا

که پسر که خفته ای در خرمن

ای پسر پیرهن کتان بر تن

نامزدت را بردند!

ای  بی خبر خفته ای پسر!

دست منصوره رفت توی گوزه. پسر ها دلشون بیشتر به تپش افتاد!

هر کدام از پسر ها خدا خدا می کردند که نشان آنها در نیاید.

دست منصوره از زیر تو ر بیرون امد.!

پسر ها به دختر ها و به همدیگر نگاه کردند!

من سرخ شدم.لهیا دایزه به من نگاه کرد. با نگاهش به من دلداری می داد!  طوری که عیب نداره .!ناراحت نباش!

همه به من نگاه کردند.

انتظار داشتند که من بگویم که آن نشان مال من است.!

اما هر کاری کردم نتوانستم بگویم ان نشان مال من است.چون معنی این دو بیتی واضح و آشکار بود.من نمی خواستم که یارم را ببرند!

نمی خواستم که بی خبر بمانم و دلبر مرا به کس دیگری بدهند!

زنها به شوخی گفتند که پرویز گوز قولاغ اول که یاروی آپاراجک له!

پرویز هوشیار باش که دلبرت را خواهند برد!

من خیلی ناراحت شدم

چیزی نگفتم  یواشکی و زیر چشمی به منصوره  که توری قرمز  و نازکی بر سرش کشیده بود  نگاه کردم. . ا حساس کردم منصوره هم  مثل من گُر گرفته و سرخ شده و دلش لرزید.

چیزی نتوانستم بگویم.از مجلس آمدم بیرون.من دوازده سال بیشتر نداشتم. همه به من خندیدند.

رفتم وسازم را بر داشتم و رفتم به بیشه زار های پشت خانه. بعد از یک ساعت دیدم مادرم امد دنیال من .گفت سن چوخ اهوله ی!؟قاقای بیله اولدورَر سنی!

تو خیلی ساده ای !پدرت بفهمه تو رو می کشه.

شب که شد خدا خدا می کردم که فرشته ها بیایند و بگویند که طالع من اشتباه شده است.و یک دوبیتی قشنگ برای من بیاورند.

تا دیر وقت خوابم نمی برد.وقتی خوابیدم.دیدم که من در بالکن خانه تنها نشسته ام  و ساز بر دست دارم.و یک مرد سبز پوشی از بام خانه به پایین پرید و به من گفت که تو به مرادت می رسی.!

از خواب پریدم.

 

 

مادرم را بیدار کردم !

 

 

 

 

 

  

گفتم فرشته آمده بود و  فرشته  به من گفت که دوبیتی من اشتباه شده و من به مرادم خواهم.و دلبر منو به کسی دیگری نخواهند داد!

 

.مادرم که خواب آلود بود اول متوجه منظور من نشد. بعد نگاهی همراه با تبسم و تعجب  به من انداخت  و گفت٬  واقعا که بابات حق داره که به تو می گه خوش به حالت که عقل نداری! فرشته کجا بود؟!

توهنوز یه الف بچه ای.می خوای زن بگیری.!؟

................................................................ 

جن و پری در خانه ما

توی اون خونه قدیمی وبزرگ اربابی که به ان خانه نایب حیدر می گفتند.ما بچه ها ، دنیای پر راز و رمزی داشتیم. هر روز ما ماجرایی و مثل قصه بود. ما با پرنده گان و با گلها و با کبوتران حرف می زدیم. ما شبها به آسمان می رفتیم تا  گل ستاره بچینیم.

خانه قدیمی ما گاه جایگاه فرشته ها و ملکه ها  بود.

 و اجنه بود.

بله اجنه!

خیلی واضح ما بچه ها صدای اجنه و یا جن ها را  می شنیدیم.!

حتی عنایت پسر حوری دایزه یا خاله پدرم که با من هم سن و سال بود ،با انگشتش جن ها را به ما نشان می داد!

ببینید!

اونو هاشن ،کوچولو کوچولو اند،گوشتی اند و سرشان تاس است.!ببینید صورتشان گرد و سرخ است.!از نیم متر کمتر قدشونه!

دختر ها و پسر ها وز نهای خانه بزرگ و اربابی نایب حیدر در تراس بزرگ خانه که سر تاسر اتاقهای گوناگون با پنجره ها و دربهای چوبی با شیشه های کوچک به  آن و بعد رو به باغچه بزرگ باز می شدند، جمع شده بودند.گاه قیل و قال به راه می انداختند.گاه همه ساکت می شدند.به طوری که براحتی صدای تپش تند قلب ها را می توانستیم بشنویم.

داشت جن گیر می آمد.!

می گفتند خانه ما پر از جن شده است!

 می گفتند در خانه جن ها با یکی دوست شده اند.

آن موقع به ما می گفتند که نباید بدون بسم الله آب داغ را بر  زمین و روی  تل خاکستر بریزید.و در تاریکی باید بگویید بسم الله.

بزرگان ما تعریف می کردند و می گفتند که جد ما که نامش امامقی بوده است ،چنان صدایش دلنشین و خوش بوده که اجنه شب ها می آمدند و او را صدا می کردند و به عروسیشان می بردند.حتی مادرم تعریف می کرد و می گفت وقتی پدرم یعنی پدر مادرم با مادر بزرگمان دعوایش می شد .می گفت که پدر ت همان بوده که برای اجنه ترانه می خوانده است!!

ما هم در تاریکی مرتب پشت سرمان را نگاه می کردیم و مرتب بسم الله می گفتیم.

آن خانه پر از اتاقهای تو در تو بود.پر از انبار های تاریک و دالانهای تاریک . در ان خانه بزرگ ما چهار خانواده حدود 25  دختر و پسر بودیم.بچه ها ی فامیل  و همسایه ها هم به ما اضافه می شدند .

در آن خانه ،سیلو های گلی  که به آنها کندو می گفتیم به تعداد زیاد در انبارهای مختلف وجود داشت که توی انها گندم و غیره نگهداری می شد.

بنا بر این یک کم که هوا تاریک می شد ،مابچه ها  فکر می کردیم که در انبارها ی تو در تو و کندو خانه ها و دالانها انواع اقسام  جن و پری قایم شده اند!

آن موقع برق نبود.و در خانه چراغ گیر سوز و یا چراغ توری روشن می کردیم.و شب های قروه ترکیبی از سکوت و صدای گاو ها و گوسفندان  و صدای آواز کشاورزان و صدای سوت نواختن جوانان عاشق در هم می آمیخت.و سو سوی ستاره ها با سو سو چرغهای گیر سوز دل آدمی را رونی می بخشیدند.

همه جا اسرار آمیز بود.

قصه ها پر از آل و پری و غول بیابانی و دیو بودند.

گاه ما در میان قصه ها با دیو ها می جنگیدیم.

گاه سوار بر اسب همچو شاه اسمائل با سازی بر دست از دیاری به  دیاری می تاختیم.

گاه با جن و پری دوست می شدیم.

حوری دایزه،خاله پدرم .زنی بود خیلی زرنگ و شوخ طبع.می گفتند پادشاه اجنه در هیبت پادشاه هندوستان به دیدنش می آید. می گفتند که اجنه در بافتن قالی به او  کمک می کنند.چون هوری دایزه صبحها  که از خواب بر می خواست می دید که بخشی از قالی اش را بافته اند.!

حوری دایزه برادری داشت بنام پیامبر قربانعلی .مردی آرام و متدین.پیاممبر قرابنعلی مورد احترام خاص و عام بود.

او صدای دلنشینی داشت.و قصه ها و شرب المثل ها و چیستانها  و حکایت ها  و اشعار و ترانه بسیاری را می دانست.

او را لقب پیامبرش داده بودند چون که مردی با معرفت و دانا و بی ازار بود.پیامبر قربانعلی دایی پدرم هم بود.

ما خیلی دوست داشتیم که او هر شب بیاید به خانه ما.چون قصه های شیرینی می گفت. و همه فامیل جمع می شدیم.

حالا داشت جن گیر می امد تا جن را از خانه ما بیرون بکند.!!

و ما بچه ها سر از پا نمی شناختیم.هم می ترسیدیم و هم کنجکاو بودیم که جن را ببینیم.

جن گیر آمد ، مردی لاغر و عبایی بر دوش.ما احساس می کردیم که اطراف این جن گیر شبح هایی کوچولو و توپول قیل و قال کنان در حرکتند.

راه را برای جن گیر باز کردیم. جن گیر وارداتاق  شد .ما را به اتاق راه ندادند.پشت درب اتاق نفس ها را درسینه حبس کرده بودیم و از ترس و هیجان می لرزیدیم.سعی می کردیم صدای جن ها را بشنویم.

هر کس تصورات  خاصی در باره آنچه که پشت درب های بسته  در حال وقوع بود ،داشت.یکی یواشکی می گفت جن از شکم میاد بیرون.یکی می گفت جناز دهان میاد بیرون!یکی می گفت خود این جن گیر شاید جن باشه!؟

از آن پس کمی خیالمان راحت شده بود. اما باز گاهی هر سایه ای را جن می پنداشتیم!!

 

 

 

اینگونه بود که  روز های ما در ان خانه هر روز با یک ماجرایی تازه  معنی پیدا  می کرد

گاه دختر ها  و پسر ها از دیوار باغچه عزیز خان بالا رفته و گل های سرخ و یا گیلاس و آلبالو می چیدند. 

گاه دختر ها از گل ماسکی درست کرده و بر صورت می گذاشتند و چادری بر سر می نهادند و به شکل آل در می امدند و به در خانه همسایه می رفتند.

گاه دور تنور جمع می شدیم و نان تازه می خوردیم. هر چند وقت یک بار از حیاط آب قنات می گذشت که به ان نظر علی سویو (آب نظر علی )یا خور خور سویو می گفتیم.

جاری شدن آب از حیاط خانه دنیای دیگری بود.حال و هوا عوش می شد.آب بازی و آب تنی کردن و همدیگر را خیس کردن.

آباجی مادر بزرگمان ،با درایت و دانا بود.مادر آباجی که ربابه نام داشت با لهجه شیرنی ترکی حرف میزد.او بسیار تمیز بود.

یکی از خیاط های مشهور قروه بود.با دست لباسهای زنانه می دوخت،جلو پیراهن های زنانه را گل دوزی می کرد . سبد می بافت  و ترانه و اشعار به فارسی و با لهجه شیرین می خواند. می گفتند که  تات رباب  یعنی رباب فارسی ،نجوم و ستاره شناسی هم می داند و از روی قرار گرفتن ستاره  ها در  آسمان می تواند بعضی از اتفاقات را و حتی طالع آدم ها را پیش بینی  نماید.

 در کنار عمه  فاطمه بسیار مهربان و هنرمند م .خواهر بزرگم ناهید و دختر عمه فاطمه .بهار سال 1391 قروه درگزین 

عمه فاطمه ام به او کشیده بود.بسیار با سلیقه بود.عروسک های قشنگی درست می کرد.با گلی که برای  ساختن تنور به کار می رفت مجسمه های گوناگونی می ساخت. با گل  تنور  ماسک و یا صورتک می ساخت .صورتک های  جالب و با نمک . آن صورتک را گاه بر صورتش می گرفت و چادر سرش می کرد و  نمایش می داد.

بدین سان در ان خانه بزرگ و اربابی که پر از اتاقها و انبار های گوناگون بود.و چندین خانواده در ان با بچه های زیاد زندگی می کردیم.هر روز دروازه قصه ای تازه به رویمان باز می شد.

ما از هر گوشه اش گنجینه ای می یافتیم.


اسرار شرابخانه از قروه درگزین تا روستای شوند

$
0
0

 سالها پیش مردم منطقه درگزین یک روز که از خوب بر خاستند دیدند از بالای کوه شوند نوری عظیم بر همه جا تابیده است.کسی نمی دانست چه اتفاقی افتاده است.!

در قروه درگزین می گفتند که قاسم مطلبی خوابی دیده است که بر بالای کوه روستای شوند  ، قبر  بانوی مقدسی وجود دارد.

من بعد ها بر ان شدم که از زبان خود آقای قاسم مطلبی ماجرا را بشنوم.برای همین آقای بهزاد احدی پسر خاله بزرگوارم زخمت کشیده و ارتباط مرا با آقای قاسم بر قرار ساختند. و من از زبان خود ایشان بخشی از ماجرا امام زاده بر بالای کوه روستای شوند را شنید.و از چند نفر دیگر هم قبلا مجرا را شنیده بودم.

بهار سال 1391 قسمت الهی بر این شد که با ماشین آقای علی صفایی گل پسر دوم خواهر بزرگم ناهید و به همراه خواهر کوچکم لیلا راهی روستای شوند بشویم.

در حدو د سال1362 با جناب آقای اضغر مرادی که در آن زمان در شوند معلم بودند به شوند رفتیم تا در باره خرقه مولا علی ع و نیز شاعری بنام نجار شوندی تحقیق نماییم.

در سال 1377 طرحی را دادم به فرمانداری رزن برای ساختن فیلم مستند در باره شوند و خرقه مولا علی ع و زاد گاه عارف نامی حسینقلی شوندی.متاسفانه طرح اینجانب توسط یکی از دوستان دزدیده شد ومن از ادامه کار منصرف شدم.

با اینحال در طول این سالها مرغ خیالم به سوی شوند و روستا ها درگزین پرواز بوده است.

 سر چشمه قنات روستای شوند زاد گاه حسینقلی شوند ر.ع.یکی از معلمان بزرگ اخلاق

.....................................................................

اسرار شرابخانه از قروه درگزین تاروستای شوند

قاسم خود را  در بیابانی خشک و داغ و سوزان تنها و سر گردان و تشنه و گرسنه  می دید .

 به هر سوی که نگاه می کرد    برهوت وبیابان خدا بود   ،خشک و بی علف. هیچ موجودی و پرنده و چرنده ای  نبود!

و هیچ صدایی  شنیده نمی شد.وترس و وحشت و تشنگی و گرسنگی  داشتند   قاسم را از پا در می آوردند. 

هیچ کس نبود که به دادش برسد.!

هیچ کس!

گلویش به سختی خشک شده بود.و دیگر باورش شده بود که زندگی اش به پایان رسیده است.

همسرش و بچه هایش در نظرش آمدند. با خودش  فکر کرد چهره همسر مهربانم را دیگر هر گز نخواهد دید!

در خیالش خدا را و بعد همسرش را صدا کرد.

خدایا!!

طاهره!!

یکباره در فضای خیالش نعمه ای را سر داد.

آلله هو چاقوران چاره سیز قالماز

عشق یوللاری منی نفسدن سالماز

آلله هون عشقینی سوسوز لوق آلماز

                                    قوروالو قاسومام  حقه قصدیم وار

                                   حق یولونا گئدن مطلبین تاپار

عاشقین بیر اولار باطن ظاهری

آروادوم یولداشدو  منه  طاهری

طاهر عشقین یاقچو اولار آخِری

                                                   آلله  سنه تاپوشوررام آروادم اوشاغلاروم

                                                   سنین حکمتینه چوخ   ایمان   واروم

                                                

 

 

آنکس که خدا را صدا کنه ،بی چاره نمی مونه

راه های عشق منو از نفس نمی اندازه

عشق خدا  رو  ، تشنگی نمی گیره

                                                 قاسم قروه ای هستم،قصد ِ من حقه  

                                                    کسی که  راه حق میره به آرزوش  می رسه 

عاشق ظاهر وباطنش یکی میشه

همسرم همراه منه از طایفه طاهره

عشق طاهر همیش آخرش به خیر می شه

                                                    خدایا به تو می سپارم زن و فرزندانم را

                                                         ایمان دارم به حکمتت ای خدا

 

 قاسم  یک باره دید که تپه ای و یا کوهی در  دو سه کیلومتری او  ظاهر   و بر بالای تپه یک روشنایی و نوری ملایم دیده شد.

 

خواهرم لیلا که از کودکی با شعر و اندیشه بزرگ شده است.شاید او به دنبال نشان شاه پریان در روستای شوند است.

قاسم      می دید که  در میان مِه زلال  و نور ملایم بر بالای کوه  بانو و زنی زیبا مثل فرشته ها   ایستاده است.در دست آن  بانو و یا  فرشته ،جامی بلورینی بود به رنگ آبی روشن .قاسم شدیدا احساس تشنگی می کرد.گلویش را به سختی قورت داد.دهانش و گلویش خشک شده بود.قاسم احساس کرد که کسی او را صدا می زند!

باور نکرد!شاه پریان بود که صدا می کرد٬قاسم! قاسم !

قاسم  با خود گفت شاید خواب می بینم!

دو باره  دقت و نگاه کرد . به نظرش آمد که آن فر شته و یا شاه پریان شبیه زنش است. صدا زد طاهره !

طاهره !!

زن ! تواینجا چکار می کنی!

 

 

صدای دلنواز زن در فضا پیچید. قاسوم گَل بورا!

قاسم بیا اینجا!

علی صفایی فرزند خواهرم ناهید.سمت چپ خواهر بزرگ ناهید.سمت راست خواهرم لیلا.ما به دنبال سرچشمه سعادت بودیم

قاسم به سوی او می دوید.اما هر چه می دوید گویی نمی توانست به آن  تپه و یا کوه برسد.یک باره روستای زیبا یی در دامنه کوه پدیدار شد. روستا برایش آشنا بود. به سوی روستا  حرکت کرد.چشمه زلالی    در پایین روستا  دیده می شد و در   بالای سر چشمه امام زاده قشنگی وجود داشت.یادش آمد  که آنجا روستای شوند است.همیشه روستای شوند را دوست داشت.نه تنها قاسم بلکه اکثر مردم منطقه درگزین روستای شوند را دوست داشتند.بخاطر مردمان خوبش.بخاطر باغ های سیب و گلابی اش بخاطر در ختان پر سایه و با عظمت و کهن گردوی اش و بخاطر مقدس بودنش.

امام زاده روستای شوند.که متاسفانه معماری قدیمی ان از بین رفته است

قاسم در سرچشمه آبی نخورد .عاشقانه به سوی قله کوه حرکت کرد.تمام توانش   را بکار  برد تا به قله برسد.

وقتی به قله  رسید ، آنجا هیچ چیز و هیچ کس نبود دیگر  توان و نایی در قاسم نمانده بود و یک باره قاسم   نقش برزمین شد..

همه چیز پایان یافت.

همه جا تاریک و خاموش شد.

قاسم انگار یک باره به اعماق تاریکی ها  سقوط کرده و فرو رفت.هیچ کس دیگر صدایش را نخواهد شنید.

این پایان زندگی بود!

خود را همچو ذره ای بسیار ناچیزی می دید که  در اعماق هزاران هزار  متر تاریکی فرو رفته بود.

در همان حال صدای دلنشینی را  شنید.

صدای همسرش طاهره بود

با خودش گفت من دیگر مرده ام.این هم صدایی است از دنیای مردگان.

دوباره  طاهره او را صدا کرد!

قاسوم اویان !!

قاسم بیدار شو.!بیدار شو!

وقتی بیدار شد ،خود را در حالت عجیبی یافت .نمی دانست که در کجاست؟!یک باره 

قاسم خود را در بالای آن کوه  دید. چشم اندازش روستای زیبای شوند بود.و در بالای کوه تختی از سنگ عقیقی  بود که بر روی آن شعر هایی به ترکی نوشته شده بود  و زنی همچو شاه پریان بر روی تخت نشسته بود. در کنار تخت گل های سرخ محمدی  عظر افشانی می کردند.  شاه پریان با نرمی و با تبسم دلنشین از تخت بر خاست .قاسم  در بالای سرش بانو ی زیبایی  را که نگاهش پر از مهر و محبت بود و لباس بسیار زیبایی بر تن داشت ، دید.

زیبایی زن خیره کننده بود و جذبه عجیبی داشت.

یک لحظه به نظرش امد که او زنش طاهره است.

گفت طاهره!؟

چقدر زیبا شده ای!

نمی توانست باور کند !  آیا این همسرش طاهره بود و یا همان پری قصه ها  و همان فرشته و یا شاه بانو بود.جام بلورین بر دست و خنده ای دلنشین بر لب.!

 

 آن بانو نزدیکتر آمد و جام را بر لب قاسم گذاشت گفت بنوش !

قاسم گفت این چیست؟

شاه پریان جواب داد این شراب است!

قاسم گفت درست است که من  شراب می فروشم ولی خودم  شراب نمی خورم.!

شاه پریان گفت این شراب عشق الهی است!بنوش!

قاسم گفت یعنی چه؟!

گفت از این پس به انسانها شراب عشق الهی بده  تا بنوشند.! 

 

قاسم پرسید شما که هستید؟

بانو تبسمی کرد و جوابی نداد.

قاسم وقتی از آن جام نوشید٬ چنان گوارا بود که مزه و گوارایی آن را نمی توانست با هیچ مزه ای مقایسه نماید. قاسم حال و هو ا و حالتی بسیار دلنشین  پیدا کرده بود ٬ شگفت ترین و قشنگ ترین حالت ها!انگار تمامی بند ها و زنجیر های پنهانی که از کودکی دل و روح او  را در بند کشیده بودند ،همه وهمه گسسته شدند.انگار از اعماق وجود قاسم و از دوران تولدش همه تارهای پنهانی که وجودش را در هم پیچیده بودند ،همه از بین رفتند.ا  او اکنون  همه چیز و همه کس را دوست می داشت.سبک بال و رها 

نگاهی تحسین آمیز به شاه پریان انداخت و نگاهی به اطراف.

دید که آیینه  قدیمی و نسبتا بزرگی  که در طاقچه خانه داشتند در یک طاقچه مانندی بر صخره ای کنار شاه پریان قرار دارد و تصویر شاه پریان در آن آیینه افتاده است.کمی که دقت کرد  دید که تصویر همسرش طاهره است  که بر آیینه افتاده است! 

در خواب پرسید تو طاهره هستی ؟!

طاهره اینجا چکار می کنی؟!

این لباس و این تاج زیبا را از کجا آورده ای؟!

 

از خواب بر خاست.حال عجیبی  به قاسم دست داده بود.

هنوز سپیده نزده بود.قاسم حالت بسیاری خوبی یافته بود. زنش بالای سرش بود  .به قاسم نگاه کرد  گفت باز  هم خواب می دیدی ؟!

٬ قاسم انگار چین های صورتش همه از بین رفته بودند.در چشمانش یک روشنایی و یک شوق و رضایتمندی خاصی دیده می شد.قاسم سبک بال و خوشنود به نظر می آمد.

قاسم  بر خاست و رفت و وضوع گرفت و آمد به نماز ایستاد.این یکی از قشنگ ترین نماز های عمرش بود  که در آن صبح به جا می آورد.معمولا عادتش بود که همیشه صبح زود نمازش را به جا می آورد و صبحانه می خورد و به گاو وگوسفند ها می رسید و می رفت در اتاقی که به عنوان استودیو درست کرده بود ودر انجا نوار های مختلف را ضبط می کرد.و بعد ساعت حدود هفت صبح می رفت  به بازار و جلو مغازه را آب و جاروب می کرد و مغازه را باز می کرد.و نوار موسیقی می گذاشت. نوار عاشق هایی که ترکی می خواندند.و مویسقی ترکی حال و هوای بازار قروه را عوض می کرد.

 

زن قاسم تعجب می کرد نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. نمی توانست چشم از قاسم بر دارد.قاسم مهربان شده بود.

زنش   سفره  را   باز کرد .نان تازه   و شیره و پنیر  آورد و  در استکان چایی ریخت و قاسم را صدا کرد. قاسوم !

گل سوفرا باشونا!

 

قاسم آمد در کنار سفره نشست  استکان چای را بر داشت و  آرام آرام نوشید . با یک حالت خاصی به طاهره همسرش نگاه  کرد.  استکان چایی را  با احساس در دستش نگه داشته بود در حالی که چشمانش برق می زد و چایی را در دهانش مزمزه می کرد نگاهی به طاهره انداخت و نگاهی به استکان چایی و نگاهی به آییه خانه شان، گفت طاهره چایی ات امروز خیلی خوش طعم شده است. از همسرش تشکر کرد .خوابش را برای زنش تعریف کرد. زنش  خندید و گفت   من  گنه اُلموشدوم پری لر شاهو!

پس من  باز شده بودم شاه پریان؟!

 

  طاهره با تبسم گفت انشالله که خیره!

زن قاسم  خنده رو و  خوش تینت و خوش نییت بود.کم حرف و آرام بود.  طاهره از طایفه طاهری ها بود .طاهری ها در وجودشان یک ویژه گی عرفانی داشتند.طایفه طاهری ها اهل تعزیه و شعر و اهل عرفان بودند.بیشتر طاهری انسانهای خلاق و معنویت گرا بودند. زن قاسم هم ویژه گی  های خاصی داشت. همیشه با درایت و مهربان بود.

طاهره علاقه زیادی به بش ها و ترانه های ترکی داشت.اغلب از قاسم می خواست که برایش بخواند.یکی از پسر های طاهره خیلی قشنگ می خواند و ساز می زد.

 

 آن روز  در بازار قروه هرکس قاسم را می دید با قاسم گرم احوال پرسی می کرد. مثل اینکه قاسم برای همه صمیمی و دلنشین شده بود .

روزگار در قروه درگزین گاه به خوشی و گاه به تلخی می گذشت.انگار در قروه سر نوشت انسانها به  نوعی به هم گره خورده  بود.اما در همه حال قروه در درونش یک حرکت فکر ی و حرکت معنوی وجود داشت. اکنون مدتی بود  که انگار دکان قاسم سر چشمه  ای شده است برای تشنه گان.فضای قروه شور انگیز و صمیمی شده بود.و مردم گوئی شادتر و سبک بار تر شده بودند.

مدتی بود که  حسن بابو که شاعر بود و مردی متفکر  همراه با میرزا خیر الله و مُشکات و میرزا عباس که روحانی بود به دکان قاسم رفت و آمد می کردند.

رفت و آمد این افراد به دکان موسیقی و عرق فروشی قاسم مطلبی که شناخته شده بودند٬ برای  مردم  بسیار عجیب بود.

بعضی  ها می گفتند که  حسن بابو  که شاعر و متفکر و میرزا خیرالله که پیر مرد ی دانا و بزرگری اهل حکمت و علم بود و مومن و اهل ایمان همراه با مشکات که عارف و عالمی بر جسته بود همراه با میراز عباس که روحانی  زحمت کشی بود که کشاورزی می کرد ،می روند پیش قاسم شراب می نوشند.!

یک روز عصر  چند نفر از مشتری های  قدیمی و همیشگی قاسم که  معمولا هر هفته چند روز  به دکان قاسم می آمدند و عرق می خوردند ،آمدند به دکان قاسم.

قاسم را که دیدند یک حالت شادمانی و حالت صمیمی بودن به انها دست داد!نگاهشان به دست قاسم بود که قاسم عرق و یا شرابی برای آنها بریزد.

قاسم یک نوار از عاشق مسیح الله گذاشت.عاشق مسیح الله خواننده محلی اهل روستای کرفس بود که به ترکی بسیار زیبا می خواند.

مسیح الله از تیلیم خان می خواند.تیلیم یک شاعر و عاشقی بوده است که حدود 200 سال پیش در روستای مرغی در حدود 40 کیلومتری جنوب شرق  زنگی می کرده است.شعر های ترکی تیلیم پر از حکمت و معرفت و عشق است.

قبل از اینکه قاسم شراب در پیمانه مشتری ها بریزد٬ برای مشتری ها چایی ریخت.!

مشتری ها تعجب کردند.!

 با این حال مشتری ها  چیزی نگفتند و چایی را خوردند. سر صحبت باز شد و مشتری ها گرم صحبت شدند .صدای دلنواز عاشق در دکان  کوچک قاسم  ودر بازار قروه پیچیده بود.تا دیر وقت مشتری ها نشستند. گاهی صدای خنده ها ی بلند مشتریان از دکان قاسم بگوش می رسید. در بازار  قروه کم کم  داشتند مغازه  ها  می بستند. 

مراد علی یکی از مشتریان دائمی قاسم بود.مرادعلی مرد خوبی بود.ولی وقتی مست می کرد ناسزاگویان  و تلو تلو خوران  به خانه می رفت.در خانه زنی داشت که بسیار مومن و با تدبیر بود.زنش سعی می کرد او را آرام نماید.  آن شب مرادعلی حالت خوبی پیدا کرده بود .با مردم کوچه و بازار سلام و علیک می کرد.دیگر تلو تلو نمی خورد و دیگر کسی را فحش نمی داد.

 مراد علی  به آرامی و شاد مانی ترانه ترکی می خواند و ترانه خوان به خانه رسید.  برای زنش و بچه هاش شیرینی خریده بود.زنش با دیدن  بسته شیرنی  و حالت مرادعلی تعجب کرد.چون اغلب شب ها   مراد علی تقریبا مست به خانه می آمد.

مراد علی دست زنش را بوسید.بچه ها با دیدن این صحنه ٬تعجب کردند.از زنش و بچه ها عذر خواهی کرد.مراد علی خنید !گفت می دانم که همه شما دارید تعجیب می کنید.شاید با خودتان می گویید باز من مست هستم!؟

بله این بار من مست ِ مستم.از مستی به هوشیاری رسیده ام.

مرادعلی حتی برای اینکه   بچه هایش را بخنداند    ٬  بلند شد و رقصید و دور زنش چرخید!یکی از بچه هایش  که نمی دانست خوشحال باشد و یا ناراحت! و  یا اینکه گریه کند  و  یا که  بخندد.!؟

با خنده گفت    بابا  ٬من هم می خوام مثل تو مست کنم!؟

مادرش گفت زبونت رو گاز بگیر!

مراد علی با خنده گفت عیب نداره بزار بگه.

باشه فردا با هم میریم پیش قاسم مطلبی!

زنش ناراحت شد و با تندی و عصبانیت گفت٬ چی می گی مرد؟!

خودت بس نیستی !می خوای بچه رو هم بد بخت کنی!

مرادعلی دید که زنش ناراحت شد.گفت حالا بشینید تا براتون قصه قاسم مطلبی رو تعریف کنم.بعد حتی تو هم خواستی می برمت به دکان قاسم مطلبی!

زنش گفت نکنه زده به سرت مرد!؟

می خوای زنت رو ببری به بازار مست کنی؟!

زنش با نگرانی و با ناباوری تماشگر  صحنه ای شده  بود که بچه ها دور پدرشان را گرفته اند و با او می گویند و می خندند و گاه بلند شده می رقصند!

نگاهی به بچه هایش می کرد.باورش نمی شد.این مرادعلی است!؟

یک روز غروب مردم و بازاریان قروه  برای اولین بار واقعه عجیبی را مشاهده کردند!

مرادعلی همراه با زن و بچه اش از بازار قدیم زنان گذشته و به دکان قاسم مطلبی رفتند!

نگاه های متعجبانه و ناباورانه و عکس العمل های نکوهش گرانه و گاه نفرت انگیز به مرادعلی و خانواده اش  ادامه داشت.هر کس چیزی می گفت.بعضی از بازاریان قروه  دکان خود را رها کرده و در دکان همسایه چند نفری جمع می شدند و این اتفاق را تجزیه و تحلیل می کردند.

هیچ کس نمی توانست بفهمد که چه اتفاقی در قروه درگزین دارد می افتد!

پس از حدود یک ساعت که در نظر ااهالی بازار قروه ٬چندین ساعت به طول کشیده بود.مرادعلی همراه با زن و فرزندانش خندان و شاد در آمدند و از آنجا به مسجد بازار رفتند!

 

مرادعلی را از آن پس مردم قروه شوخ طبع و شاد وشنگول دیدند.مرادعلی در اغلب امور خیریه شرکت می کرد.و شب ها از خانه مراد علی صدای بش ترکی و خنده به گوش می رسید.

کم کم طوری شده که دیگر کسی از قاسم عرق و شراب نمی خواست.می آمدند در دکان قاسم چایی و شیرینی می خوردند و به موسیقی ترکی گوش می کردند.

 

قاسم باز هم اغلب شب ها خواب می دید.باز هم  اغلب از خواب یک باره می پرید.

آن صبح که بر خاست پس از نماز  با  زنش طبق معمول بر سر سفره نشستند.

یک دفعه نور ملایمی  از آیینه تابید،طاهره زن قاسم به آیینه نگاه کرد!

تعجب کرد!

قاسم صلوات فرستاد.بچه ها بیدار شدند.حالت خوبی در خانه قاسم حاکم بود.انگار روز عید است.انگار قرار است همه هدیه ای بگیرند!                              

قاسم به زنش گفت جوراب پشمی و پوستین و کلاه منو بیار !

باید برم!

زنش با تعجب پرسید،قاسم توی این سرما و برف کجا می خواهی بروی؟!

لا اقل صبر کن تا هوا بهتر بشه بعد برو!

قاسم گفت ٬ خودت می دونی که  چندین بار اون منو صدا کرده که برم.

خوبه که خودت دیدی چه اتفاقی افتاد؟!

اگه ندیده بودی تو هم مثل خیلی های دیگه به من می گفتی که شاید من جنی و دیوانه شده ام.

دیدی تو آیینه چه کسی ظاهر شد!

والله نمی دونم! تو منو هم خیالاتی کردی!

زن قاسم نمی خواست اون تصویری را که صبح بر آیینه خانه دید٬ بود را باور کنه.مگه میشه؟!

تصویر  شاه پریان در آیینه !

تصویر زن زیبایی را    بر آیینه دیده بود . تصویری که واقعی و زنده  به نظر می آمد .زنی شبیه طاهره بود . آری شبیه خود طاهره !   فقط لباسش و موهایش با طاهره تفاوت داشت.  چشمانی درشت و صورتی کمی کشیده و با گونه های  که کمی بر امده بودند با موهای بلند مشکی که به طور دلنشین و رویایی  پیچ  و تاب داشت  و تا پایین تر از کمر او ریخته بود.یک پارچه نازک سبز رنگ بر سرش انداخته بود و روی ان تاج کوچکی از طلا  با نگین ها یسبز و قرمز  گذاشته بود .لباسش بلند بود از مخمل سبز تیره   با کمر بلند طلایی  بر کمر و تبسمی بر لب داشت.

زن قاسم نمی خواست چیزی را که با چشم خودش دیده بود  ، باور کند.می گفت شاید قاسم منو  هم گیج کرده .شاید قاسم واقعا منو هم مثل خودش خیالاتی کرده!

شاید یک نفر جادو جنبلی در خانه ما انداخته است؟!

چند ماه بود که در خانه آنها اتفاقات عجیبی رخ می داد.ولی زن قاسم نمی خواست کسی از این مسایل خبر دار بشه.نگران فرزندانش ونگران قاسم و خودش بود.خیلی دعا می کرد.صدقه می داد.حتی یک بار قربانی  بردند امام زاده چنگیر.

    از طرفی هم ٬چند ماه بود که قاسم عوض شده بود.خیلی مهربان شده بود.قاسم مدتی بود که دیگر مشروب فروشی را گذاشته بود کنار .او یک  دکان  کوچکی داشت در بازار قروه و اولین کسی بود که مشروب آورد ه بو دو می فروخت.گاهی جوانها یک بطر ی آبجو می خوردند و دربازار قروه درگزین  عربده می کشیدند. و چند نفری هم بودند که یواشکی می آمدند و در دکان کوچک قاسم  می نشستند و عرق می خوردند. البته خود قاسم عرق نمی خورد و  همانطور که گفتم انسان بی آزار ی بود .در ضمن فصل تابستان بستنی فروشی می کرد.خودش بستنی درست می کرد.آنموقع ها در  زمستان  در قروه درگزین برف بسیاری  می بارید به طوری  بعضی از کوچه های قروه پر از برف می شدندو وقتی مردم از روی برفها می رفتند انگار از روی بام خانه ها راه می روند  و نیز اغلب روز ها راه ها بسته می شد ند. قاسم برف های فشرده را که در چاه قنات های که خشک شده بودند و دره ها یی که افتاب به انها کمتر می تابیدبا خاک می پوشانید و فصل گرما از آنها برای بستنی استفاده می کرد.

در ضمن قاسم مطلبی ٬اولین صفحه موسیقی فروش در قروه بود.بعدها نوار عاشق های محلی را و نوار تعزیه می فروخت.  قاسم و  دو سه نفری از خانواده هایثروتمند قروه ای ،در هنگام تعزیه ضبط صوت بر دست می گرفتند و در کنار تعزیه خوانها راه می رفتند  و تعزیه را ضبط می کردند. اغلب از کوچه های قروه که می گذشتی٬از پنجره ها صدای تعزیه و یا  نوای عاشق های محلی به گوش می رسید که به ترکی می خواندند .  در ضمن   قاسم مطلبی  خودش یک استودیو داشت .قصه ها و بش ها  ترکی را ضبط می کرد.

یک انگشتش را در درگیری با یک دزد  از دست داده بود.

سالها قبل زمانی که کمتر کسی رادیو داشت٬و بعضی  ها که رادیو داشتند آن را بالا ی سرشان گذاشته و می خوابیدند.دزد ها به سراغ رادیو می امدند.یک شب تابستان که قاسم در بالای بام خانه اش خوابیده بوده است.متوجه می شود که دزد ی رادیو اش را از بالای سرش بر  می دارد!

بلند می شود و به دنبال دزد می دود .دزد  که صورتش را پوشانده بود است ٬ در حالی که می دویده است می گوید قاسم گلمه ورررام!!

قاسم نیا می زنم!!

وقتی قاسم به دزد می رسد و می خواهد او را بگیرد٬دزد با قمه اش می زند و انگشت قاسم قطع می شود!

زن قاسم همسرش را دوست داشت.قاسم اصولا با خانواده اش مهربان بود. برای همین زن قاسم نمی خواست خانواده اش خدای ناکرده از هم بپاشد.

هرچی فکر می کرد عقلش به جایی نمی رسید.دو سه بار یواشکی با خواهرش درد دل کرده بود.

به خواهرش گفت بود که قاسم مدتییه که حرفهای عجیب و غریبی می زنه.خوابهای عجیبی می بینه.  حتی با احتیاط به خواهرش گفته بود که  اون هم با چشم خودش بعضی از چیز ها را دیده است.خواهرش گفته بود ٬

ووی قارا گلمی یه ی !!اصطلاحی که زنان به هنگام تعجب به ترکی به کار می برند.

مثل وای سیا نیایی!وای خدا مرگم نده!

که برو پیش سید  حسین دعا بنویسه.

ولی زن قاسم نرفته بود.چون می ترسید که همه جا بپیچه که قاسم جنی شده است!برای همین سعی می کرد به اندازه عقل و فهم و برداشت خودش از حرفهای قاسم   درمقابل  چیز هایی که چند ماهی بوددر  دور و برش اتفاق می افتاد ٬عکس العمل منطقی از خودش نشان بده.

توی فکر فرو رفته بود و ساکت بود.نمی دانست چه بگوید.

قاسم دوباره به آیینه و بعد به همسرش نگاه کرد و گفت٬ 

می ترسم اگه این بار هم حرفش رو گوش ندم.خدای ناکرده اتفاقی بیافته؟!

قاسم گفت می رم  فتح الله را صدا کنم با  تراکتور اون بریم.زنش قران آورد و قاسم را از زیر قران گذراند. برایش دعا کرد.

فتح الله همسایه قاسم مطلبی در محله گلباغی قروه درگزین زندگی می کرد .فتح الله پسر شیر یدالله بود که تراکتور داشت.قاسم پوستین بر تن کرد و کلاه پشمی بر سرش گذاشت و رفت دروازه  فتح الله را زد.

 

زمستان سال 1351  و یا 1352 بود.مثل اغلب زمستانهای ان سالها هوا بسیار سرد بود.برف زیادی آمده بود.به قول مردم قروه قوشلار آقاچلاردا بوز لوردولا.یعنی گنجشک ها بر بالای درختان یخ می بستند.

فتح الله وقتی قاسم مطلبی را دید تعجب  کرد.با خودش فکر کرد که شاید زن و یا بچه اش طوری شده اند.پرسید ٬قونشو خیر اولا! همسایه خیر باشه!

قاسم گفت٬فتح الله این پول را بگیر !!  تراکتور ت را روشن کن بریم!

فتح الله  هنوز گیج بود.دوباره پرسید،قاسم  چی شده ؟

کجا بریم؟

قاسم گفت بریم روستای شوند!

فتح  الله با تعجب  و ناباوری بیشتر پرسید ٬شوند؟!

فتح الله نگاهی همراه با تبسم و خنده و ناباورانه ای به قاسم  انداخت و  نتوانست چیزی بگوید.پولی را که قاسم در دست فتح الله گذاشته بود.اصلا فراموش کرده بود و مشتش را محکم گرفته بود.قاسم گفت ٬فتح الله!ا او ن پول پانصد تومانه.!

فتح الله انگار که تازه به هوش آمده بودُ   مشتش را باز کرد یک پانصدتو مانی در دستش دید؟! پانصد تو مانی در آ ن زمان خیلی پول زیادی بود.تعجب فتح الله باز هم بیشتر شد .نمی توانست اتفاقات را در ذهنش حلاجی نماید.

مدتی طول کشید تا قاسم فتح الله را راضی بکنه.از برادر فتح الله ٬قاسم یک گوسفند گرفت و آمد آیینه را از ظاقچه بر داشت توی یک پتو پیچید  و با فتح الله راه افتادند.هوا بسیار سرد بود و برف همه جا را پوشانده بود.

اما قاسم در حال و هوای دیگری بود.در بین راه قضیه را به فتح الله پسر شیر یدالله بیشتر تعریف کرد.

به فتح الله توضیح داد که چندین ماه است که خواب یک بانوی بسیار زیبا را می بیند که در بالای کوه روستای شوند  می ایستد و قاسم را صدا می زند و می گوید که من قبرم اینجاست .بیا اینجا یک قربانی بکش و نشانی بر قبر من بگذار!

قاسم مطلبی ادامه داده و گفت که حتی چند بار چهره این خانم و شاه بانو  و پری در آیینه خانه مان ظاهر شده است.اولا زنم باور نمی کرد.تا اینکه او هم تصویر شاه بانو را در آیینه دید!

فتح الله  در حالی که داشت تراکتور را می راند ٬کم کم وارد فضای گفته های قاسم می شد.حالا دیگر فتح الله هم اشتیاق زیادی داشت که برو د به زیارت شاه بانو

حلا دیگر فتح الله هم سرما و برف را فراموش کرده بود.و تمام ذهنش را چهره بانو گرفته بود.

فتح الله با خودش فکر می کرد چرا شوند.!؟

چرا این بانو قاسم را صدا می زند؟!

 قاسمی که عرق فروش بوده  !

قاسمی که نوار موسیقی می فروشد ؟!

فتح الله به خاطر آورد که از قدیم می گفتند که در شوند اولاد جابر از انصار پیامبر زندگی می کنند.فامیل های انصاری   هنوز در روستای شوند زندگی می کردند. و می دانست که یک زیارت گاهی هم در روستای شوند وجود دارد و نیز می دانست که خرقه مولا علی ع در شوند نگه داری می شود.سالها قبل فتح الله در روز ۲۱ ماه رمضان که رسم بود مردم به زیارت گاه های اطراف می رفتند ٬فتح الله با دوستانش پیاده به زیارت امامزاده شوند و به زیارت خرقه مولا علی رفته بود.

فتح الله هم مثل خیلی های دیگر به شوند علاقه داشت.به مردمان پاک شوند .به لهجه خاصی که مردم شوند داشتند.و اینکه زنان زیبایی شوندی همیشه برای فتح الله ارزشمند بودند.

 

 

روستای شوند؟

 

در دامنه کوهای خراقان و در حدود ۱۲ کیلومتری شمال قروه قرار داشت.از قدیم مشهور بود به اینکه  شوند مردمانی پاک تینت و  اهل علمی دارد.باغهای سیب و گلابی  روستای مشهور بود.فصل سیب و گلابی برز گران  ِشوندی در صندوقهای چوبی سیب و گلابی بر روی الاغ گذاشته و برای فروش به قروه می آوردند.با لهجه شیرین  و با آواز در کوجه ها صدا می زدند.شوند آلماسی!

شوند آلماسی!گل آپار!

سیب شوند!بیا ببر!

 از قدیم سنگ جخماق را در قروه درگزین که برای تیز کردن داس و چاقو و غیره به کار می رفت٬بنام شوند داشو می گفتند.یعنی سنگ ِ شوند.و بهترین سنگ چخماق را از شوند می آوردند.

نگاهی  از بالای قنات روستای شوند

بعضی ها می گفتند که شوند  به معنی (شاه بند )است .یعنی سد و یا بند شاه.چرا که معمرین می گفتند که یکی از شاهان در نزدیکی روستا ی  شوند بندی و یا سدی ایجاد کرده بوده است  و از آن زمان در کنار این بند روستایی شکل می گیرد و نامش می شود شاه بند و در اثر مرور زبان ساده و خلاصه شده می شود٬ روستای شوند.

دختران شوند به زیبایی مشهور بودند.شوند مردمی داشت متدین و با ایمان.از قدیم لطیفه ای در بین مردم قروه در باره شوندی ها گفته  می شد.که شوندی ها علاقه زیادی به داشتن امامزاده داشته اند.بخصوص به امام زاده درگزین.که با شکوه و عظمت و مقدس ترین امام زاده در منطقه بود٬داشتند.

پیر صالح در روستای شوند

یک بارمردم شوند می روند که امام زاده درگزین را بدزدند .دور آن طناب می بندند و هر چه سعی می کنند نمی توانند.آفتاب کم کم به پشت امام زاده می آید و سایه امام زاده می افتد به طرف روستای شوند.عده ای که داشتند طناب امامزاده را می کشیدند ٬فریاد می زنند و  می گویند ٬چِکین !۱ چِکین !! میلی دولاندو شونده سارو!!

بکشین !بکشین !میلش به سوی شوند گشت!

از قدیم می گفتند که خرقه حضرت علی ع  در  روستای شوند نگه داری می شود.تا این اواخر خرقه مولا علی ع در  شوند بود و این نشان دهنده این مهم است که روستای شوند از دیر باز جایگاه مقدسی بوده است.می گویند حتی شاه اسماییل وقتی که در جنگ چالدران  ا ز ترکان عثمانی شکست خورد  بود٬ با چند نفر از یارانش به درگزین می آید و چند روز در درگزین  می ماند و می گویند تکه ای از خرقه مبارک مولا علی ع را  به تبرک بر پیشانی  می بندد که بر آن نوشته شده بود ، القصاص!

سوالی که در این رابطه خیلی ها می کردند این بود که ٬چرا روستای شوند برای قرار دادن خرقه مقدس مولا علی ع انتخاب شده است؟!

از چه زمانی خرقه حضرت علی ع در شوند بوده است.؟

وجود خرقه می تواند نشانه این واقعیت باشد که شوند یکی از زیارتگاه های عرفا و شیعیان  بوده است.همچنین این سوال پیش می آید که چرا و چه کسی این خرقه را  به شوند آورده است؟

شاید تربیت حسینقلی شوندی یکی از عرفا و علمایی مشهور که به معلم اخلاق ثانی  نامیده می شود ٬به خاطر وجود علما و عرفا یی بوده باشد که در شوند وجود داشته اند و  نیز  خرقه مبارک مولا علی تاثیر معنوی بر تربیت و رشد اینگونه علما و عرفای نامی همچو حسیقلی شوندی داشته است.

از طرفی شوند در کنار راه ابریشم قرار داشته است.هنوز هم راهی را که از کنار شوند کذشته به سوی ساوه و قم می رود ٬اصفهان یولو٬یا راه اصفهان می نامند.

راه زیر زمینی از درگزین تا شوند

 

  از قدیم  می گفتند  که از مرکز درگزین تا روستای شوند راه زیر زمینی وجود داشته است. به طوری که برخی می گفتند که در قناتی که از درگزین به شوند می رود اتاقهای بزرگ و گچ کاری شده و سفید وجود دارد.

مرحوم نصرالله خان فانی شاعر  کهاردی در اشعارش   می  گوید  که شوند و عین آباد محل ییلاقی پادشاهان هخامنشی بوده اند

قاسم صدای خوبی داشت٬در بین راه به ترکی شروع کرد به خواندن.

گتیرین قلمی اورکدن یازوم

آلله هون لُطفونا واردو نیازوم

قور والو عاشیقم  الیمده سازوم

                        اوخورم سیزلره مولام علی دن

                     مطلبیم آلموشام علی ولی دن

شوند داغلاروندا چاقورار  ملک

مولام عشقی ایلر یاما نو  اَلَک

یار اولوبدو منیم ایله بو فلک

                     عشق یولوندا قارلار منه  یار اولوب 

                  یامان حالوم حق یولوندا بار اولوب

صدای قاسم   بر صدای تراکتور مستولی یافته بود.و فتح الله دیگر سختی راه و سرما را نمی شناخت.فتح الله گرم از شوق سفر به سوی شاه پریان بود و گرم از احساس مقدس و گرم از  شعر و صدای قاسم.

حالا فتح االه قاسم را مرد راه و قهرمان گونه می دید. کم کم داشتند به روستای شوند نزدیک می شدند.قاسم صلوات فرستاد!!

بر محمد و آل محمد صلوات!

اول به مدینه دوم به نجف

شیر خدا را صلوات

هر کیم گئدر بو یولو تاپار درجات!!

حسن و حسین نور خدا را صلوات

روستای شوند در زمستان هم زیبا و دلنواز و مهربان و صمیمی به نظر می آمد.به صدای تراکتور عده ای از مردم از خانه خود آمدند بیرون.

تراکتور را در کنار امام زاده ی گه بر بالای قناتی ساخته شده بود نگه داشتند.به گوسفند کمی آب دادند.و فتح الله گفت که دیگر از اینجا به بعد تراکتور نمی تواند برود.خانه های گلی بر بالای تپه ماهور ها در میان سفیدی برف ها جلوه ای جذاب داشتند.گرمی دل های صاحبان خانه ها ی روستای شوند را قاسم و فتح الله حس می کردند.بوی نان تازه و بوی تنور های روشن در فضای روستای شوند پیچیده بود.

فتح الله و قاسم به سر قنات رفتند و آبی به سر و صورت خود زندند و وضوعی گرفتند.و داخل زیارتگاه شدند و زیارت کرده و نمازی خواندند.

مردم شوند از دیدن تراکتور و دو غربیه در روستای خود تعجب کذردند.ریش سفید ها ی روستای شوند جمع شدند.قاسم گفت قربانی اورده است .باید ببرد به جایی که در خواب دیده و در آنجا قربانی کند.

عده ای از پیر مردها و جوانان روستای شوند با قاسم و فتح الله راه افتادند.پس از طی راهی در میانه دامنه   کوه ها ٬  مردان  شوندی به سوی شرق  به حرکت خود ادامه دادند و به قاسم هم اشاره کردند که باید  به سمت  روستای عین آباد  یعنی  به سمت شرق برویم.اما قاسم به سوی غرب به حرکت خود ادامه داد!و گفت باید برویم به این طرف!

پیر مردها که خود به منطقه بسیار وارد بودند.گفتند که از قدیم  ما می دانیم  که در سمت شرق نزدیک  روستای عین آباد یک جای مقدسی وجود دارد.ما فقط  آنجا را می شناسیم.

آن سمتی که می روی هیچ چیزی  و نشانی در آن سمت نیست!

اما قاسم که انگار چندین بار این مسیر را آمده باشد ٬ به آنها گفت که نه٬! باید به سوی غرب برویم.!

به ناچار پیر مردان و جوانان روستای شوند به دنبال قاسم راه افتادند هر چند  پشت سر قاسم پچ پچ می کردند و با تمسخر می گفتند که شاید خوابنما شده است!

قاسم احساس می کرد که دارد به یک فضای معنوی که جذبه و کشش خاصی داشت نزدیک می شود.فتح الله با آنکه وزنش سنگین بود اما با چابکی  و با اشتیاق پشت سر قاسم در حرکت بود.مردم شوند که کمی عقب تر از قاسم در حرکت بودند ،احساس می کردند که وارد فضای خاصی می شوند.!

بله همان جا یی  بود که بار ها وبارها قاسم در خواب دیده بود.به چند قدمی  قله که رسیدند انگار بعضی از افراد گروه را که همراه قاسم بودند یک نیرویی به عقب می راند.انگار سنگین شده بودند.یکی از پیر مردان شوندی با صدای بلند گفت یا الله !

یا الله!!

یا الله!

خدایا مدد کن ما را !

بر جمال محمد و آل محمد صلوات.!

گویی یک باره همه همراهان سبک و بی وزن شده بودند و داشتند پرواز می کردند.

به قله رسیدند.قاسم به دور و بر ش نگاه کرد.

بر صخره یک طاقچه مانندی دید .همان طاقچه ای که بار ها در خوابش دیده بود.آیینه را که طاقچه خانه شان آورده بود به آن گذاشت.یک باره نوری از آیینه به همه تابید!!

 برای لحظه ای در میان نور تصویر   شاه پریان پدیدار گشت.در میان بهت و شگفتی همه صلوات فرستادند.

در آنجا قربانی نمودند.

قاسم بیل را برداشت و شروع کرد به کندن آنجا.همراهان همه تعجب کرده بودند.راستی این مرد قروه ای به دنبال چه می گردد؟

همراهان که جدیت قاسم را دیدند ،بیل را از دست قاسم گرفته و کمک کردند و به کندن.زمین صفت بود.سنگ لاخ که گویی قرنهاست به طور طبیعی سنگ ریزه ها و قلوه سنگ فشرده شده وب ه صورت یک تکه محکم در آمده اند.پس از کندن حدود دو سه متر.سنگ قبری پیدا شد!

سنگ قبر عقیقی بود.بها حروف نا خوانایی چیز هایی روی آن نوشته شده بود.

همه صلوات فرستادند.

قاسم پرچم سبز رنگی را که با خود آورده بود بر بالای قبر کاشت.

سالها کسانی که از گردن آوج  گذشته به سوی رزن و بعد به قروه می رفتند ،نوری را بر بالای کوهی در سمت شمال شرقی مشاهده می نمودند.

قاسم مطلبی هنوز زنده است.

سالها پیش یکی از پسرانش را در چهل چشمه و یا هفت چشمه میله ییرد و یا میلاجرد قروه دیدم.شاید حدود 17 سال پیش بود.او برای ما دایره زد و به ترکی خواند.

من بهار سال 1391 همراه با خواهر بزرگم ناهید و پسر او علی صفایی و خواهر کوچکم لیلا به شوند رفتیم.

پیر مردی که سوار بر الاغ بود دیدیم.از او نامش را پرسیدم.

گفت پیر ِ صالح.!

عجب اسمی.پس هنوز در شوند پیران و مرشدان صالح وجود دارند.!!

                  

                   

                  

                             

 

                         

حالا سنی سویرم

$
0
0

سنین آدونو   دویاندا  ٬اِشیدنده

اورگیم  دویقولاندو ٬تتَردی

گوزل بیر دویقو٬ اسرار لی بیر احساس

سنین آدون منه وردی

آخ! نه گوزلدی سِو مک

آخ نه گوزلدی سنین کیمی  سوگیلیمی گورمک

بیر دونیا حوسله باخودم سنه

 

سنه باخاندا!

بیر گوزل احساس بولاغی کیمین ٬ جوشدوم ٬ آخدوم

من آُزومو وارلو   و یار لو 

سنین عشق ایله اوزومو باش اوجا

 

                   وقارلو گوردوم

اوزومو داغلار کیمی عشقیمده استقامتلی 

سنه با خدوم

سنه باخدوم

                سنی دیندیم و سنی دیندیردیم

               سنی اوپدوم   سنه گویندن اولدوز لاری اَندیردیم

سنی ایناندوم

سنی قاندوم

بیر گونش کیمین ایشیقلندیم  ٬یاندوم

من سنه حالا عاشقم

من سنین عشقینه حالا لایقم

سنی اونوتمام سنی یادومدان چاخارتمام!

سنی یادومدان چاخارتمام

سنی آتمام

سنین عشقین یادلارا ساتمام

من سنین عشق ایله آننام تاپدوم

من سنین  عشقینی  گویلرده قاپدوم

حالا سنی سویرم

حالا سنی سویرم!

یه صبح پاییز

$
0
0

یه صبح پاییز

عطر گل خیس

بوی باغ سیب

هوای جالیز

از خواب پا شدی مثل فرشته

انگار نگاهت،یه باغ عشقه

                      یا از بهشته

یه عالمه ناز

 نگاهت  پر راز

بر لبت لبخند

شدم دوباره در عشق ِ تو بند

مرغ جانم را تو با یه لبخند

رهاندی از بند

شدم پر آواز من نی هفت بند

یه صبح پاییز

تو نازی عزیز

عاشقت پرویز

از عشقت لبریز

 

زندگی در مه

$
0
0

 

مه گرفته همه جا رو

می شنوم صدای یا ر رو

می خونه یارم به ترکی

صداش شیدام می کنه

شادی پیدام میکنه

آخ  چه دل انگیز می خونه!!

مثل ِ فرشته می مونه

از پنجره بیرون رو تماشا می کنم

حس عجیبی  پیدا می کنم

 

هنوزم روی شاخه های عریان

توی باغ

       سیب های سرخ می خندن

 

        احساس قشنگی رو  هدیه می دن

همه جا رو مه گرفته

اما انگار زندگی  هنوزم پر شوره

فردا تاریک نیست

روشن و پر نوره

 

اون  ورا٬پنجره ها زیر لحاف نرم مه   ،خوش  خوابیدن

مردم سارایو انگار

امیدوار  آرمیدن

بام های  سفالی  خونه ها

      تو جنگلا دست به ابرا  ساییدن

صدای قار قار  ِ کلاغا

انگار ی خبری میارن واسه ما

خبر ی خوش از عزیزا

 

سگ ها ،  گاه  گاه ٬عو عو می کنن

                          پارس می کنن

اینا همه به من می گن

پاشو ای دوست!

پاشو!

از همه غم و غصه ها تو رها شو!

پاشو ببین !

همه چیز نغمه عشق ساز می کنن

گلای توی گلدون توی خونه

             

   واسه ما ناز می کنن  

                                         

توی خونه همسرم به ترکی می خونه

عشق تازه تو دلم   می کنه لونه

عشق تازه تو دلم می کنه لونه

وقتی همسرم می خونه

وقتی همسرم می خونه

 

             گلای قالی ما می شکفن دونه دونه

دخترم بیدار میشه از خواب

خوشگل و ناب

خدا باهاش بشه یار

دلش آباد

 همیشه شاد

      سبز و پر بار.

 

مه گرفته همه جا رو

انگاری زندگی می خواد

یه امید تازه بزاد

 با خودم من می گم،

زندگی رو دوست دارم

زندگی رو دوست دارم!

به فر دا ها   امیدوارم

 

همه جا رو مه گرفته

 عاشقم، با شعرم باغ می سازم

دوباره به دلبرم دل می بازم

 

مه گرفته همه جارو

 دلبرم   ترکی می خونه

مثه فرشته می مونه

آخ که دلم می خواد همیشه عاشق بمونه

همیشه عاشق بمونه!

 

 

          

تاریخ تعزیه در قروه درگزین

$
0
0

خدا یا به حق شهید کربلا امام حسین ع ما را در حق  رهنمون ساز.

با درود و سلام به روح استاد بزرگوارم مرحوم علی کمالی  که سالها زحمت کشیدندو آثار برخی از مرثیه سرایان منطقه مقدس در گزین را جمع آوری نمودند.سلام و احترام به روح بزرگانی چون مرحوم حاج رضا طاهری که مردی نیک و درستکار و شاعر اهل بیت و خود تعزیه خوان و تعزیه کردان بوده واجداد  ایشان هم تعزیه می خواندند.و نیز احترام به روح بزرگان تعزیه همچون میرزا علی اوسط نظام آبادی و شمر علی اکبر شرفی ومیرزا حسن چراغ ساز و بسیاری که من نامشان را از خاطر برده ام.

از خداوند متعال  خواهان موفقیت کسانی هستم   که برای تعالی  فرهنگ منطقه می کوشند   همچون   آقای امیر قمری که برا ی اولین بار مستندی در باره تعزیه در قروه ساخته اند٬

 

مطالعه و تحقیق اینجانب در رابطه با تعزیه و ادبیات الهی و دینی منطقه به قبل از انقلاب بر می گردد.  گاه گاهی یاداشت هایی در رابطه با تعزیه قبل از انقلاب  بر داشته بودم . نیزهمچون همه بچه های قروه درگزین  از کودکی  با تعزیه بزرگ شده بودم و در مکتب خانه ٬ آثار ترکی همچون قمری و یا دخیل  را  به مدت ۵ سال شنیده بودم . در نقش های مختلف در میدان کربلا بازی کرده بودم .گاه من و همسایه مان عنایت محبی  دو نفری در جندین نقش بازی کرده بودیم. و از زنان و مردان  قروه در هنگام کار و قالی بافی تعزیه شنیده بودم. و...

اما پس از انقلاب  با مطالعه بیشتر آثار شعرای ترک زبان اعتقاد و علاقه من به زبان و ادبیات ترکی که زبان مادری من بود ٬بیشتر شد و سعی کردم خواندن و نوشتن به زبان مادری خودم را  بهتر بیاموزم. در طی آموختن و خواندن زبان مادری خویش در یافتم که در زبان مادری و ترکی من کلید های معرفتی هزاران ساله ای نهفته هستند  که می توانند ره گشای زندگی من و خانواده ام و نسل های بعدی باشند و این آثار ارزشمند شامل  ادبیات شفاهی  همچون دوبیتی ها و چیستانها  و ضرالمثل ها و.. تعزیه و نوحه و مرثیه و..بودند.   و در گشت و گذر هایم در  دنیای اعتقادی و فرهنگی مردم  قروه  می دیدم که متاسفانه   گنجینه های معنوی  که بیشتر  در قالب اشعار مذهبی  بودند  و  هستند و یادگار اجدادمان ٬ در حال  از بین  رفتنند .در کنار   مطالعه  آثار بزرگان ادبیات فارسی که به ان عشق می ورزم و به آن افتخار می نمایم٬به مطالعه  بیشتر آثار شاعران ترکی سرای پرداختم.در طی این مسیر  دل انگیز که گویی گم شده های خویش را در آن می یافتم٬با دریایی از آثار شفاهی بکر و زیبایی ادبیات مذهبی و مرثیه ای و تعزیه ای روبر و می گشتم. در این  مسیر برای من مسلم  می گشت که مهمترین بخش ادبیات ترکی ما به صورت اشعار مذهبی و الهی  می باشند.پس از همان زمانها سعی بر گر د آوری این گونه آثار نمودم.

 

  بنا به آنچه که گفته شد٬ مطالعه و تحقیق اینجانب  در باره تاریخ تعزیه در ایران ومنطقه در گزین    محدود بود.تا اینکه  رحمت الهی شامل حال بنده شد و بنده در سال ۱۳۶۲ در ضمن تحقیقاتم در باره ادبیات ترکی در منطقه ٬ کتاب  قدیمی بنام لغت نامه احمد رومی که  فارسی به ترکی بود  را در کتابخانه بوعلی همدان یافتم. یافتن این لغت نامه ارزشمند باعث شد که جناب آقای دکتر هیئت  محقق و نویسنده  و ترک شناس بزرگ و صاحب مجله وارلیق  بنده را به آقای کمالی معرفی نمایند . بدینسان اولین بار  به  خدمت استاد بزرگوارم جنا ب آقای علی کمالی بند امیری ساوه ای رسیدم.آشنایی بنده با ایشان مسیر زندگی ام را پر شور تر  و شاید بتوان گفت دگرگون ساخت.او با ایمان و خستگی ناپذیر  در گرد آوری آثار شاعران ترکی سرای منطقه مرکز و غرب ایران زحمت می کشید.

خداوند متعال را شاکرم که او را در مسیر بنده قرار داد تا قطره ای از دانسته هایش را بنوشم و حتی اکنون که نیستند از او الهام بگیرم. همانگونه که از معلم خویش آقای حسن رابطی و نیز آقای مصطفی رحماندوست    و از مرحوم پدر بزرگم حسن قنبری  الهام می گیرم.

ایشان  در آن زمان آثار برخی از شاعران منطقه درگزین را همچنین آثار شاعران ترک و ترکی سرای مناطق همدان و ساوه و قم و اراک و  زنجان وقشقایی و..گرد آوری نموده .و برخی از آنها  را نیز  در مجله پر بار وارلیق که به ترکی و فارسی منتشر می شد ٬معرفی نموده بودند. در همان سالها  از ایشان تقاضا نمودم که بنده را برای کار بر روی تعزیه منطقه درگزین راهنمایی و پشتیبانی نمایند.و ایشان کلید هایی را برای وارد شدن به دنیای  تعزیه و نوحه در اختیار من قرار دادند.

با توجه به اینکه بنده پس از چندی برای تحصیل راهی سرزمینی دیگر گشتم. عملا نتوانستم  در خدمت آقای کمالی به تحقیق  در باره تعزیه  گرد آوری آثار ترکی سرایان منطقه بپردازم. اما ایشان  عالمانه با صرف سرمایه و وقت و عشق بسیار به گرد آوری آثار ادبیات  تعزیه ای منطقه درگزین و مناطق ساوه و قم و اراک پر داختند.در طول این سالها توسط نامه و گاه حضوری از محضرشان بهره می بردم.

مرحوم علی کمالی مجموعه بسیار ارزشمندی از ادبیات تعزیه ی منطقه درگزین را فراهم  ساخته بودند.ایشان تعزیه را خوب می شناختند و هر بار بنده از ایشان نکته ای ارزشمند از تعزیه می شنیدم.

ایشان در سالهای ۱۳۶۴  که بنده دیگر در ایران نبودم ٬با برخی از تعزیه خوان های محلی از جمله مرحوم علی اوسط نظام آبادی  ارتباط داشتند.

رحمت خداوند نثار روح علی کمالی  و  نثار روح آنانی باد که برای تعالی فرهنگ ما کوشیده اند.

تعزیه  را می توان یکی از    مهمترین  و تاثیر گذار ترین      عنصر  در  فرهنگ قروه درگزین و منطقه مقدس درگزین  دانست.چرا که تعزیه  یکی از  ملموس ترین جریان فرهنگی بود که اعضای جامعه از تولد تا پایان زندگی با آن در ارتباط بودند.تعزیه تاثیر به سزایی در جامعه شناسی   و روانشناسی و شکل گیری شخصیتی و تربیتی  قروه درگزین داشت.

همانگونه که در نوشته های قبلی نیز اشاره نموده ام٬یکی از بازی ها ما بچه ها تعزیه بود.

ما در نقش  های مختلف بازی می کردیم.گاه خود را در نقش امام حسین ع و گاه علی اکبر و گاه حر و..می یافتیم.اشعار تعزیه را و گفتگوی  شعر گونه شخصیتهای تعزیه را و آهنگ ها و یا دستگاه های موسیقیایی تعزیه را یاد می گرفتیم.

مسلما شخصیت کودکی که با تعزیه بزرگ می شود٬  دیگرگونه شکل می گیرد وقتی    که او  از هنگام تولد می بیند که پدر و مادر و همه اعضای خانواده و جامعه با علاقه و اعتقاد  به دیدن واقعه ای می روند و همه در میدان روستا جمع می شوند و اشعار گاه حماسی و گاه سوزناک می شنوند و خود را در میدان کربلا و در کار و زار می بینند

و این کودک بارها و بارها خود را نه تنها حاضر در واقعه کربلا ٬ بلکه یکی از عناصر و اعصای آن واقعه می بیندبدین سان شخصیت کودک با فلسفه و نگرش خاص شکل می گیرد.٬

ما با باز سازی فضای کربلا  با وسایل بسیار ابتدایی لباسی به سان لباس کربلاییان  فراهم ساخته و بر تن می کردیم.تاجی بر سر می نهادیم .از سیم مفتول شمشیری می ساختیم و از کارتن و یا تخنه سپری بر دست دیگر گر فته و چابک و فرز

سوار بر اسب که همانا ترکه چوبی بود ٬گشته در صحرای کربلا می تاختیم.جنگاوری می آموختیم.گذشت و مردانگی و فداکاری می اموختیم.عشق می آموختیم.

زنان در بالای دار قالی و یا به هنگام کار تعزیه می خواندند.

بازاریان بر جسته که اغلب شاعر بودند در باره واقعه کربلا شعر می سرودند و خود در هنگام تعزیه ٬لباس تعزیه بر تن کرده و تعزیه می خواندند.

همانگونه که در نوشته های قبلی آورده ام٬ پدر مرحومم حاج فتحعلی محمدی  می فرمودند که اهالی در گزین پرده های نقاشی از واقعه کربلا داشتند و از دیاری به دیار دیگر سفر کرده و بر اساس تصاویر نقاشی شده بر پرده ٬تعزیه می خوانده اند.

از قدیم مردم منطقه درگزین را مردمان منطقه همجوار و حتی مناطقی دور دست تر همچو آذربایگان و فارس ٬تعزیه خوان می نامیدند. و این صفت تعزیه خوانی را برخی به نوعی نشان عوامفریبی می دانستند.

در نوشته قبلی خاطره ای که اخیرا جناب آقای حاج علی بلندی برای بنده تعریف نمودند٬آورده ام.آقای علی بلندی اهل روستای نییر می باشند.روستای نییر از قدیم بزرگان اهل علم بسیار داشته است.

ایشان می فرمایند که میرزا احمد شبیه خوان نییری که شاعر و تعزیه خوان و در عین حال صنعت گر می باشند٬تعریف می کرده گویا از قول پدرشان که آنها برای تعزیه خوانی حتی به روستاهای جمهوری آذربایجان می رفته اند.یک سال در روستای آذربایجان یعنی روسیه آن زمان ٬یک مرد صاحب منسب نظامی قوی هیکل می آید جلو تعزیه آنها را می گیرد.و با عتاب می گوید این چه بساطی است که راه می اندازید و مردم را به گریه وا می دارید!؟

اصلا این تعزیه یعنی چه؟

جمع کنید!

او می گوید تعزیه خوان نییری  می گوید ما در باره واقعه کربلا و شهادت امام حسین می خوانیم.

و شروع می کند به خواندن و شرح ماجرای کربلا!

مرد صاحب منسب نظامی چنان به شور می آید که بلند شده و شمشیرش را از غلاف در آورده و می گوید اگر من در کربلا بودم برای امام حسین می جنگیدم.این را می گوید و نقش زمین می شود.!

اولیا چلبی  که در محرم سال ۱۰۶۶ هجری قمری در شهر درگزین بوده است.می گوید در صحرای شهر در گزین که در آن  زمان بازار جه های متعدد و سنگ فرش شده و زیبا داشته و دارای پنج مدرسه  که می توان گفت مدارس آن زمان همچون دانشگاه های این زمان بوده اند٬ بوده است.

اولیا چلبی ضمن توصیف زیبایی شهر درگزین٬ می گوید مردم آنجا اهل علم و دانا و در علم ریاضی و نجوم وارد هستند. هیچ فقیری در آنجا یافت نمی شود. او می گوید که شهر درگزین دارای قهوه خانه های تمیز و حمام ها و سلمانی های مرتبی است. چلبی مردم درگزین را شیعی مذهب می نامد و می گوید قلعه درگزین ۳۰۰۰ سه هزار سرباز دارد و ۱۰۰۰ نفر از قلعه محافظت می نمایند

در توصیف مراسم عاشورا می نویسد که بر یک کرسی یا تخت صدف کاری شده که با چند تا پله از زمین بالاتر بود.به صورت خیمه گاهی بوده و با پارچه های رنگارنگ تزیین شده بود.شیخی با هیبت عجیبی وارد می شود و شروع می کند در باره واقعه کربلا خواندن. و صحنه های کربلا به نمایش گذاشته می شود.وقتی که به صحنه بریدن سر مبارک امام حسین ع سلام می رسد٬یک باره از پشت پرده مردی سبز پوش وارد می شود که سرش از کردنش جدا شده و خون جاری است!!

مردم با تعزیه شیخ و با دیدن سر بریده امام حسین و دیدن اهل بیت و یاران امام ٬فریاد و فغان و گریه سر می دهند.

این شیخ از اشعار فضولی بغدادی که واقعه کربلا را به ترکی ضرح داده است ٬ می خواند.

عده ای هماهنگ و همنوا با تعزیه یا علی  و یا حسین می گویند و چشمانشان به یک کاسه خون مبدل می شود.

مردم با دیدن سر بریده امام حسین ع و حالات اهل بیت فریادبر می آوردند

آه حسین !!

شاه حسین !!

می گویند.

اولیا چلبی در ادامه می گوید که در صحرای شهر ذرگزین صدها چادر رنگارنگ بر پا شده بود.دللاکان و یا سلمانی ها که تعدادشان حدود  ۷۰۰ نفر بوده است با مومی بر دست و فتیله نخی روش؟! بر سر هزاران حاضرین شرکت کننده داغ می زدند.!یا بر سنیه و بازوی آنهاتیغ می کشیدند!!

او می گوید صحرای درگزین از خون عزاداران به دشت خونین مبدل گشت.

پس از پایان عزاداری   در  هزاران ظرف غذای مخصوص عاشورا  معطر و انواع غذا های  لذیذ  نیز پلو و خوشاب و زرده آوردند.تمام حاضرین خوردند و پس از نماز ظهر مردم به شهر درکزین برگشتند.

با توجه به آنچه از توصیف اولیا چلبی آورده شد ٬ یعنی تا  حدود سال ۱۳۵۵مراسم باشکوه تعزیه خوانی در قروه ادامه داشت.

ده روز تعزیه خوانی در قروه بر قرار بود.تا تاسوعا تعزیه در مسجد بزرگ قروه بر گزار می شد.

علم ها در آن زمان از چوب بود.افتخار هر روستایی ویا مسجدی به داشتن علم بلند تر بود.علم ها با پارچه های سیاه و یا سبز آزین می گشتند.مرحوم میرزا خیرالله احمدی یکی از دانایان قروه می فرمودند که یکی از بزرگان می گفته اند که عاشورایی را بخاطر دارند که هفتاد جوان علم را به امام زاده درگزین می بردند.گویا در آن زمان روستاها در روز عاشورا علم هایشان را به امام زاده درگزین می بردند.

یادم هست که در وسط مسحد قدیمی قروه یک درخت بسیار قطوری بود آن درخت برای مردم قروه مقدس بود.جوانها برای تماشای تعزیه به بالای ان درخت می رفتند.

از وسط مسجد جوی آبی می گذشت.مسجد بزرگ و خشتی بود.توی مسجد نیم بالکن بود و زنان در آنجا حضور می یافتند.در حیاط مسجد که تعزیه برگزار می شد٬رواق ها و یا خان هایی وجود داشتند که مردم در آنها می نشستند و به تماشای تعزیه می پرداختند.

جلو مسجد را هاممارا می گفتند.در آنجا هم یک چارطاقی بود که مردم در آنجا شمع روشن می کردند.روستاییان از جاهای مختلف بیمارهایشان را می اوردند و در آنجا قلت می دادند .حمامی هم در آنجا بود که می گفتند که یک شاهزاده خانم به هنگام رفتن به مکه آنجا را ساخته است.

تعزیه روز عاشورا با جلال و شکوه و عظمت بسیار در قالا قاباغو و یا قالاباغو برگزار می شد.

آنجا به صورت یک میدان کوچکی مثل میدان نقش جهان اصفهان بود.دارای خان های متعدد یا رواق ها   یی بود که مردم در آنجا ها می نشستند دارای دوطبقه بود. ومردم از شب قبل و یا صبح زود جا می گرفتند.

از جلو  مسجد شتر های کجاوه دار که در آن اهل بیت امام حسین آورده می شد ٬ به سوی میدان حرکت می کردند.اسب ها تزیین شده .با سواران همراه دسته ها ی مختلف.

دسته سقایان که بجه های کوجک بودند.صبح زود از خانه یکی از قروه ای ها کشکولی بر دست و لونگی بر کمر ُنوحه خوانان وارد میدان می شدند.

سقای دشت کربلا!

عمو جان العطش!

خیمه ای با شکوه و جلال بر وسط میدان بر قرار می شد.امام حسین سوار بر اسب با لباس سبز وارد میدان می شد.

در زمان من مرحوم علی اوسط نظام آبادی نقش امام حسین را بازی می کرد.او چهره سبزه و با چشمانی سیاه و مهربانی داشت.یکی از پسرانش علی اکبر می شد.

مشهدی اکبر شرفی که مغازه دار بود و در اصل اهل روستای سایان  بود ٬نقش شمر را بازی می کرد.مردیبسیار با آبرویی بود.صدای بمی داشت و یک چشمش هم کمی کج بود.او لقبش همان شیمیر اکبر مانده بود

مرحوم حاج رضا طاهری نقش منفی بازی می کرد.مرحوم حاج رضا یکی از معتبرین بازار قروه بود.منضف و درستکار و اهل شعر و ادب.

کربلایی قدرت که کشاورز و بُستانکار بود و در زمستان شاگرد شوفر مرحوم حسینعلی علی نیا بودُلباس سرخ بر تن می کرد و سوار بر اسب می شد واو نیز نقش منفی بازی می کرد

مرحوم علی آقا شعبانی طبل می نواخت.و سید حسن شیپور می زد.حمدالله ضرابی نی می نواخت. ویک نفر دیگر سنج می نواخت.

سنج زن که گویا علی اکبر بود  لشکر اجنه را برای امداد می طلبید.

اجنه لباس سیاه بر تن و کلاه دوکی شکل بر سر و چماقی بر دست داشتند.

اعضای دشت کربلا سوار بر اسب با لیاسهای رنگارنگ وارد میدان می شدند و می تاختند.

گاه چنان می جنگیدند که شمشیر ها می شکست و یا سپر ها فرو می رفت.!

شیری نعره زنان از بیشه زار می آمد تا به امام حسین یاری برساند.لباس شیر را مرحوم حسینعلی علی نیا که یکی از اولین رانندگان اتوبوس در قروه بود ٬ بسیار ماهرانه درست کرده بود.

در پایان تعزیه عاشور ُا  جوانها هجوم می آوردند تا تکه ای از لباس خونین امام حسین را   از تن او به تبرک بر کنند.من هم یک بار توانستم تکه ای  از پیزهن مبارک را بدست بیاورم.مدتها در بازویم بود و با آن احساس قدرت می کردم.و فکر می کردم که دیگر امتحاناتم خوب خواهندشد.و شبها گاه برای اینکه خودم را امتحان کنم به جاهای تاریک می رفتم.و نمی ترسیدم!!

با مقایسه تعزیه در زمان ما با تعزیه ای که اولیا چلبی در درگزین به تصویر می کشدُمی توان گفت برخی از عناصر ۳۶۰ سال پیش هنوز هم تا زمان ما در منطقه وجود داشته است.

 یادم می آید که قمه زنان با یک آهنگ و رقص خاصی با صدای گیرا و یا آهنگ سنگین بدیسان می خواندند.

هانسی گروهون بیله مولاسو وار؟!

شیعه لرین حضرت عباسو وار!

وا ه حسین!

شاه حسین!

این همان جمله ای است که اولیا از آن یاد می کند.

یکی از سینه زنی های محلی در قروه درگزین به صورت جالبی برگزار می شد.جروهی که معمولا مردان مسن بودند و پوستین بر تن و کلاه نمدی برسر و شلوار گشاد مشکی بز بر تن داشتند٬ دست راست خود را بر شانه نفر سمت راستی قرار  داده یک دایره تشکیل  می دادند.ین نفر در وسط قرا ر می گرفت.با آهنگ خاص با رقص پا به جلو وعقب می رفتند و با دست چپ بر سینه می زدند.

و هر آزگاهی در میانه این سینه زنی نوجه خوانی با صدای زیر و بسیار دل انگیز با نوای شاید بیات ترک دست بر گوشش نهاده می خواند.

قربان اولوم ...یا حسین!

هه می گفتند یا حسین!

با مقایسه تصویری که اولیا چلبی در حدود ۳۶۰ سال پیش از مراسم عاشورا به دست می دهد ٬با مراسمی که در سالهای تا ۱۳۵۵  در قروه ما شاهد آنها بودیم.می توانیم به برخی مشترکاتی که هنور هم پس از سالها  به حیات خود ادامه می دهند ٬اشاره نماییم.

 

 

 مثلا تحت و یا کجاوه ای که اولیا  چلبی  توصیف می کند . در زمان ما در قروه وجود داشت .هرچند صدف کاری نبود .ولی با عظمت و محکم بود و با چند پله از زمین فاصله داشت.

نذری هایی که در زمان ما در قروه می دادند بیشتر حلیم بود.و مثل زمان اولیا چندین نوع نبود.

حلیم در زمان   ما یکی از اصلی ترین نذری ها بود.

بچه ها در مکتب خانه برای هوالفتاح العلیم  شعری ساخته بودند و در ادامه اش می گفتند٬

تندیره قویم حلیم

میرزا عمی اجزه ور گئدیم.

 

بیر قاشوق ایچیم و گلیم!

بیشتر خانواده در روز عاشورا حلیم نذری می دادند.بعضی ها هم در روز قتل حضرت عباس ع و یا چهلم.

بعضی ها در روز عاشورا فطیر می آوردند در میدان تعزیه پخش می کردند. برخی از طایفه ها چهل می گرفتند.یعنی چهل روز پس از عاشورا از برخی لذت ها دست می کشیدند و روز چهلم نذری می دادند.

مسلما فرهنگ چند صد ساله تعزیه خوانی و تعزیه دانی و تعزیه گردانی در قروه درگزین٬ بر شخصیت و منش و اخلاق ما تاثیر گذاشته است.این به عهده روانشناسان و جامعه شناسان است که کار کنند.

 

مرحوم نصرالله خان فانی  (شاعر اهل روستای کهارد   حدود ۱۳۲۰ از دنیا رفته )در شعری که درگزین و روستاهای آن را توصیف می نماید٬ در یک بیت آن چنین می گوید:

عزاداری که در این ملک بینی نیست مانندش

زمین و آسمان گرید ز لحن تعزیت خوانش

گروهی خرقه پوشانند در عمان و رازین اش

که کوس فقر فخری می زنند اصحاب عرفانش

 

 

یکی از شاعران مرثیه سرا ی درگزین که به راستی اشعار بسیار قوی ترکی و فارسی دارند ٬سید احمد درگزینی متخلص به کوثر می باشند.

ملا احمد درگزینی که خود مجتهدی بر جسته بوده اند .در حدود ۹۰ سال پیش از دنیا رفته اند.

 

ای سپهدار بلا  بو تن عریا ایلن

بی خبر یاتماگینان زخم فراوان ایلن

آچ گوزون بیر نظر ائت ای باجین اُلسون قارداش

گورز آچیب چشمه زمزم بدنین قان ایلن

 

دور بیزی شام غریبانه روان اتمه ک ایچین

قسمت خیل یتیمان و اسیران ایلن

گلشن کربلا اولدو سنه سر منزل

منه منزل اولوب شامده ویران ایلن

......

در شعری دیگر  ملا احمد درگزین می نویسد:

ای مصدرا جلالیوه عالم هامی مشتق

ماشا و ماکان سنن خالق بر حق

ای محیی اموات و معیت همه احیا

و ای جاری ادن عالم دریا لره زورق

......

سارایو.چهارشنبه ساعت ۶ صبح 28.11.2012

 

منده قوروا قوشویام

$
0
0

 

 منده قوروالو قوشام

 

سلام واروم سیزلره

اوغلانلارا قیزلره

اورگیمدن دیلیمدن

دیل بیلن دیل سیزلره

عشق چراغو یانورو

ایشیق دوشوب ایزلره

شعر سُفراسو آچوخدو

بویور دئیین بیزلره

منده قوروا قوشویام

گلیم قوناق سیزلره

قوروالویام عاشیقم

لاله یه نرگیزلره

شعر شرابون گَتیرین

قوروالو پرویزلره

تاریخ تریاک و اعتیاد در قروه درجزین

$
0
0

جوانی با موهای فر و قدی کشیده و صورتی استخوانی و چشمانی بزرگ و مشکی ٬ ماشین وانت  بارش را  که پر از هندوانه بود٬ در میدان روستای سامان ٬یکی از روستاهای بخش نوبران ساوه ُ پارک کرده بود.این روستا از دیر باز جزو ولایت درگزین بوده است. با اینکه سالها بود که سامان از منطقه درگزین و بخش رزن جدا شده بود  و به بخش غرق آباد ساوه ملحق شده بود  اما  هنوزهم  مردم سامان برای خرید و فروش به قروه درجزین  امد ورفت می کردند.

از قدیم معروف  بود که زنان منطقه یاتان و سامان که به آنجا منطقه بایات (بیات ) نشین می گفتند ٬پا به پای مردان کار می کنند و از حضور در جمع مردان  ابایی ندارند.بیات ها مردمانی  زرنگ و باهوش و فرز بودند.علاقه عجیبی به موسیقی ترکی و موسیقی عاشق های ترکی و شعر ترکی داشتند.

زمستانها برخی از مردم وپیشه وران خورده پا  به روستاهای مختلف می رفتند و در آنجا انباری را اجاره می کردند و به خرید و فروش می پرداختند.٬ مثلا پارچه و سوزن و نخ و صابون و غیره به انجا ها می بردند و با مردم روستاها داد و ستد کالا به کالا انجام می دادند .مثلا صابون می داند گندم و یا تخم مرغ می گرفتند.از قدیم چند نفر از قروه ای ها از جمله در این روستاها دکانی یا انباری اجاره نموده و به کسب و کار مشغول می شدند.

روستای سامان یکی از روستاهای قشنگ منطقه بود .مردمی شاد و مردانی فعال و زنانی زیبا و قابل و آزاده ای داشت.

داود در کنار ماشینش ایستاده بود و سیگاری در دستش بود و  پک های محکمی به سیگارش می زد و به صورت حرفه ای دودش را از دهانش بیرون  می داد.

و هر آزگاهی با صدای بلند  آواز سر می داد٬!

شیرین قارپوز واروم !گلین آپارون!

هندونه شیرین دارم بیایین ببرین!!

جوون غریبه بود.دخترا ن  اهل سامان و زنها از لای دروازه و یا از پشت پنجره این پسر جوان را تماشا می کردند.

برخی از دختر ها هم جرات کرده  و به نزدیک وانت آن جوان هندوانه فروش   آمده بودند تا به بهانه خرید هندوانه٬این جوان خوش قد و بالا را دید بزنند.بالاخره غروب شد و آن جوان غریبه بسیاری از هندوانه هایش را فروخت و با وانتش از روستای سامان دور شد.

چشمهای دختران به دنبال او خیره ماند.

در روستا در بیشتر  جمع  دختر ها  حرف این جوان غریبه هندوانه فروش بود.نگار دختر حاجی غفار که ۱۵ سالش بود .یک دل نه ٬صد دل عاشق این جوان ناشناس شده بود.

در باره این جوان پرس و جو کرد.و بالاخره توانست اطلاعاتی و رد و نشانی از این جوان هندوانه فروش بگیرد.

اهل قروه درجزین بود.نامش  داود بود و از یک خانواده نجیب .

نگار همش منتظر بود که دوباره وانت باری بیاید با بار هندوانه و صدای آن جوان دوباره در روستای سامان ببیچد.او تصمیم گرفته بود که نامه ای بنویسد و قوتی هندوانه فروش قروه ای دوباره به سامان امد٬ نامه اش را بدست او برساند.

اما دیگر از آن جوان خبری نشد که نشد!

 نگار  در درونش یک حس عجیبی  بود.  گویی شعله ای او را فرا گرفته بود.تصمیم گرفته بود که خودش  به تنهایی به قروه برود.اما این ممکن نبود.با هزاران التماس و خواهش  نگار خاله اش را راضی  کرد که با هم بروند برای خرید لباس به بازار قروه درجزین.به قروه که رسیدند ٬نگار اصلا دل تو دلش نبود.قلبش به شدت می تپید.تمام جاهای قروه درجزین انگار پر از گرمای وجود  داود بودند. انگار  نگار همه مردم قروه درجرین را دوست می داشت.احساس می کرد که مردم قروه درجزین با او دیر آشنا بوده و او را دوست دارند.خدا خدا می کرد که فریدون راببیند.

از خاله اش خواهش کرد که سراغ فریدون را از مغازه دار های قروه بگیرد.خانه فریدون را نشان دادند.خانه  داود  در بازار در پشت مغازه کفاشی پدرش بود.  در حالی که هیجان و ترس و شرم  و نیز  فکر دیدن داود   ٬نگار   را در بر گرفته بودند٬و شدیدا دست و دل نگار می لرزید. اما با این حال با بی تابی   نگار  درب خانه داود  را زد. آن خانه برای نگار در آن لحظه پر از جذبه و پر از نیروی عشق بود.هم شرم داشت و خجالت می کشید و هم گویی مست شده بود  و چیزی و کسی را به غیر از داود  نمی دید. نیروی عجیبی در خود می دید.با تمام نیرویش برای بدست آوردن داود  مبارزه می کرد.نگار به خانواده  داود گفت که آمده است که عروس آنها و کلفت آنها بشود.!!خانواده فریدون باورشان نمی شد.در شرایط بسیار حساسی قرار گرفته بودند.

خانواده نجیب  داود  دخترک را نصیحت کردند.

دخترم !داود  به درد تو نمی خورد!

داود  متعاد به تریاک است!

ببین دخترم !الان هم  داود  چند روز است معلوم نیست اصلا کجا رفته است.به  داود نمی توانی تکیه کنی.ما بیشتر از تو بچه مون رو دوست داریم.برای یک پدر و مادر خیلی سخته که بر علیه پسر شون اینجوری صحبت بکنند.اما دخترم وجدانمان به ما اجازه نمی دهد که اجازه دهیم که تو با دست خودت ٬خودت را بدبخت کنی.

نگار انگار هیچ چیز به غیر از داود  برایش اهمیت نداشت.التماس کرد!گفت قول می دم که  من پسر شما را نگذارم راه کج برود . قول می دم  که زندگی او را عوض می کنم. شما را به امام رضای غریب قسمتان می دهم ٬!

بیایید به خواستگاری من !

بیایید به خواستگاری من!شما را به فاطمه زهرا قسمتان می دم دل منو نشکنید!

پدر و مادر  داود  به خواستگاری نگار رفتند.غیر مستقیم به پدر و مادر نگار فهماندند که  داود معتاد ه و به درد زندگی نمی خوره.

برای همین خانواده نگار مخالفت کردند.اما نگار گریه کرد و گفت اگه منو به داود  ندید ٬خودمو می کشم!؟

نگار دختر پاکیزه و خوش نییتی بود.خیلی صاف و ساده .با یک عالمه عشق و امید آمد ه بود به خانه  داود .حرف های مردم و نکوهش های خانواده دو طرف را به جان خریده بود.

در آغاززندگی جدیدش خود را خوشبخت ترین دختر روی زمین می پنداشت.در کار ِخانه به مادر شوهرش کمک می کرد .با فریدون حرف می زد. او  ا ولین دختری بود که در آن منطقه با شوهرش سوار وانت شده به روستاهای اطراف می رفت و در فروش میوه به شوهرش کمک می کرد.

سال 1361 بود یک شب من در خانه دوستم آقای مهدوی بودم که خانه انها در  بازار قدیمی قروه بود.او به من گفت که زن داود چند روز پیش آمده بوده و با شرمندگی و خجالت چند عدد نان می خواسته است و می گفته که چند روز است که هیچ چیز نخورده است.

بعد ها شنیدم که  داود دوستانش را به خانه می اورد و با هم مواد مخدر شاید هرویین مصرف می کنند. یعنی دیگر وضع داود خطرناک شده بود.از تریاک به هرویین رفته بود! یک سال بعد داود  آن جوان باهوش وزرنگ و قدبلند و خوش سیما ،در هنگام تعقیب و گریز با ماموران کشته می شود.

و مدتی بعد زن داود هم در تهران هنگامی که داشته   مواد مخدر  حمل می کرده ٬ مورد تعقیب ماموران قرار گرفته و  هنگام فرار کشته می شود. 

هر سال در قروه درگزین داود ها و نگار ها پر پر می شوند.

من سالها خودم را در رابطه با اعتیاد مردم گناهکار می انگاشتم.چرا که من از جمله کسانی بودم که در قروه درجزین  در انقلاب بر دیوار ها شعار نوشته  ام و شعار داده  ام .ایران الهی خواهد شد!! برای مردم فرداهای الهی و زندگی آسمانی و متعالی ترسیم  نموده ام. برای همین  اعتیاد و  بدبختی مردم بعد از انقلاب را از گناهان خود می شمردم.

سالها به دنبال راهی برای رهایی جوانها از اعتیاد بودم.در خیالم مدام از خداوند می خواستم که جوانان را  از بند اعتیاد بر هاند. از خداوند می خواستم که راهی را پیش پای من بگذارد تا من بتوانم جوانان قروه را  که  در دام اعتیاد گرفتار شده بودند و  هر کدام از آنها می توانستند قهرمانی باشند٬نجات دهم.

یادم می آید که قبل از انقلاب در قروه می گفتند که عباس گرتی شده است.گرت به هرویین می گفتند .من خیلی ناراحت بودم.اغلب به راه حلی برای نجات عباس از اعتیاد می اندیشیدم.با اینکه من دوازده سیزده سال بیشتر نداشتم .اما نگران بودم.بیچار عباس که یلی بود و می توانست بخشی از جامعه را به سوی خلاقیت و پاکیزه گی ببرد٬ در چنگ اعتیاد  دست و پا زد و عاقبت از دنیا رفت.بسیاری از جوانان قروه که ویژه گی های بارزی داشتند و تنها با یک کم توجه و دلسوزی می توانستند افتخاری برای ما باشند ٬در آتش اعتیاد سوخته و خاکستر شده اند.تعدادشان  دیگر از دستم در رفته است.ندانم کاری ها و بی توجه ی ها ما را فردا خداوند متعال کیفر خواهد داد.بسیاری از خانواده ها اسیر ابلیس اعتیاد گشته اند.دختران  و پسران و مادران و پدران و کودکان بسیاری در منطقه اسیر دیو اعتیاد هستند.

 

قبل از انقلاب در سال ۱۳۵۲ وقتی برای تحصیل به همدان رفتم.که در حدود چهارده سال سن داشتم ٬   در حدی که می توانسم به مبارزه با قاچاق چیان مواد مخدر و با خال باز هایی  که روستاییان را گول می زدند می پرداختم .اغلب با دوستان با قاچاقچی ها دعوا می کردیم.آنها ما را بچه خطاب کرده و ما را تهدید می کردند.یک بار هم راهم به کلانتری افتاد و پاسبان را مورد خطاب قرار دادم و گفتم که سلامت جامعه بدست شماست!چرا با قاچاق چی ها همکاری می کنید.!!

 رئیس کلانتری ٬ از سخنان  من یکه خورد ه  و دستور داد که یک مامو ر با من آمد و رفتیم  چند نفر از  خال باز ها  و قاچاقچی ها را که در خیابان بساط را  ه انداخته بودند ٬گرفتیم.

از اینکه می دیدم در همدان عده ای معتاد هستند بسیار ناراحت می شدم.روز ها فکرم مشغول این مسئله می شد.فکر می کردم با شعر و با صحبت کردن بتوانم معتادان را به زندگی عادی باز گردانم.به دنبال راهی بودم که از طریق آن بتوان فضای  الهی  و معنوی در جامعه ایجاد نمود. 

برای همین من همیشه دوست داشتم تغییری در جامعه روی دهد.طرفدار دگرگونی مسالمت آمیز بودم. برای همین به انقلاب پیوستم.انقلاب شد.فردای روزی که حکومت تغییر کرد.من در قروه درجزین در کوچه ها به راه افتادم.نفس کشیدم.احساس کردم که فرشته ها دارند در قروه درجزین راه می روند.احساس کردم روشنایی عشق الهی بر دلها تابیده.

با خودم گفتم ٬اکنون زمان دوستیها و زمان زدودن پلیدیها و ظلم و ستم ها از جامعه است.با خودم گفتم همه قشر ها با هم دوست خواهند شد.ایران مرکز دوستی ملت ها و مرکز اندیشمندان و هنرمندان خواهد گشت.و اعتیاد  از جامعه رخت بر خواهد بست.

اوایل پاییز  سال ۱۳۵۸ بود چند ماهی از انقلاب گذشته بود.همه جا دگرگونی ایجاد شده بود.خیلی ها از شهر به ده برگشته بودند.خیلی از کار ها خوابیده بود.تا قبل از انقلاب اغلب جوانهای ان منطقه برای کارهای ساختمانی به تهران می رفتند.حتی برخی از دانش اموزان هم چند ماه تابستان را برای کار به تهران می رفتند.چند نفر در قروه پیمانکار بودند و جوانها را برای کار به تهران می بردند.قروه درجزین شلوغ شده بود.هنوز خیلی ها باور نداشتند که همه چیز عوض شده است و دیگر هیچ چیز مثل گذشته نخواهد شد.در میان مردم بحث های سیاسی وجود داشت .

بهار سال ۱۳۵۸ گفتند که کشت تریاک آزاد شده است!؟

خیلی از کشاورزان تریاک کاشتند . پدر من هم  که زمین نسبتا  زیادی در قروه داشت و  توسط دونفر   از برزگران به صورت اشتراکی  کاشته می شد٬بخشی از زمین هایمان را به کشت تریاک اختصاص داده  بود  . ما در جریان کاشت تریاک در زمین هایمان خبر نداشتیم .هنگام برداشت محصول بود که  من و برادرم  متوجه شده و با پدرمان  دعوا کردیم و گفتیم که باید این محصول را نابود کنی.!

نگذاشتیم که تریاک به خانه ما بیاید.و پدرم تریاک را از خانه بیرون برد.

در اکثر خانه  ها تریاک پیدا می شد.در عروسی ها و شب نشینی ها جوانها و حتی میان سالها بدون هیچ ابایی تریاک می کشیدند.بعد از ظهر ها جوانها در بیشه زار ها و در کلبه های کشاورزی و در باغ ها جمع شده و تریاک می کشیدند.

کشیدن تریاک دیگر قباهت و زشتی نداشت.خیلی از نوجوانها ی کم سن و سال در جیب شان تریاک داشتند و برای اینکه خودشان را و مردانگی خودشان را نشان بدهند ٬در جمع با افتخار تریاک خود را نشان می دادند؟!

در اسناد و مدارک تا قبل از سال ۱۳۰۱ من به کاشت تریاک در قروه و یا درگزین بر نخورده ام.

مرحوم نصرالله خان فانی شاعر کهاردی( که در تاریخ ۱۲۷۱ ه.ش.در روستای کهارد در نزدیک شهرستان کنونی رزن قرار دارد به دنیا آمد. و در ۴۶ سالگی ۱۳۱۷ ه.ش از دنیا رفت) در چند شعر هم به فارسی و به ترکی از تریاکی بودن خود انتقاد می نماید.

در شعر  ِ  ما جوانان درگزین خانیم  می نویسد:

چونکه نوبت رسد به فور مراد

گرز در دست مرد میدانیم

وقت ما بسکه تنگ است

لول را نصف چسبانیم

گاه در چرت همچو خرگوشیم

گاه در خواب همچو دوشانیم

رحم بر جان خویش نکنیم

نامسلمانتر از نا مسلمانیم

دشمن جان و مال خویشیم

بوالعجب  مردمان نادانیم...

 و در یک شعر ترکی بسیار زیبا به وصف حال یک معتاد و تریاکی و یا شاید وصف حال خود پرداخته  و می گوید:

وافور داغوتدی او هامی عیش و نشاتیم

                                      بو بند و بساطیم

وافور تمام ائتدی منیم عمر و حیا تم

                                     چاتدور دی مماتم

وافور داغوتدی او هامی نوکر و آتُم

                                    دوندر دی صفاتم

اول خلق خوش و نیکی گفتاره نجه اولدی

                                 بوش قالدی کنارم

مالیم توکنوب گئتدی ضیاع ایله عقارم

                                 انصار ایله یارم

......

  سندی  در اختیار دارم که مربوط به سال ۱۳۰۱ ه.ش.می باشد و ان را خانم فاطمه طاهری  همسر محترمه عموی برزگوارم آقای محمد اسفندیاری به من داده اند.

در این سند نوشته شده است مشهدی اسد الله فرزند مشهدی امامقلی(جد ما) زمین کشاورزی خود را با مراد فرزند استاد نصرالله  ( پدر قربانعلی معروف  به دادا قربان)به شراکت گذاشته است.که در بهار تریاک بکارند و یا اینکه در پاییز  بکارند.

مشهدی اسد الله (مرحوم حاج اسد) عموی پدر من و دایی مادر من می باشند که فرزند ایشان آقای حاج رضا اسدی یکی از تجار معتبر و درستکار و مومن قروه درجزین می باشند.

در سالهای ۱۳۴۲و یا ۴۳ تا سال ۱۳۵۲ بیشتر از چند نفر در قروه تریاکی نبودند.انها هم بالاتر شصت سال سن داشتند.

مرد آرام و قد بلندی که در قروه تریاک می فروخت  ٬ از نظر مالی وضع خوبی نداشت .گاهی زنان برای تسکین درد بچه به آنها تریاک می دادند.و چند نفری هم در قروه با تریاک  خواسته بودند که خود کشی کنند.!!

کسی به طرف تریاک نمی رفت.بزرگترین خطری که بچه ها را تهدید می کرد قمار بازی بود.!اعتیادی در کار نبود.!

به راستی چرا جوانان ما که می بایستی با عشق الهی سرمست و شوریده و سرفراز می گشتند٬به دام اعتیاد می افتند؟

براستی چه کسی مقصر است؟

براستی آنانکه که هدایت جامعه را به عهده گرفته اند٬احساس گناه و شرمندگی نمی کنند؟

من یقین دارم که از میان همین افرادی که اسیر اعتیاد شده اند٬روزی افرادی بر خواهند خاست و اسیران دیو اعتیاد را رهایی خواهند بخشید.

چرا که در ریشه های مردم منطقه ما ٬عشق الهی وجود دارد.عشق الهی روزی از اعماق وجود جوانان منطقه قروه درگزین و رزن سر بر خواهد آورد و خواهد جوشید و همه زنچیر های ابلیس اعتیاد را محو خواهد ساخت.

نور خدا دلها را روشنی خواهد بخشید

قروه درجزین مرکز چشمه های عشق الهی خواهد گشت

 

 من این را به عینه می بینم.نور خدا بر ما خواهد تابید.


عاشق شدم

$
0
0

 

 

صبح دوشنبه

ابرای آسمون نرم مثل پنبه

دلم بی قرار

در هوای یار

دلم می تپید

از قفس غم دلم می رهید

دلم بی تاب بود

مست شراب ِ یه عشق ناب بود

در هوای یار شوق پرواز داشت

یه عالمه قصه و راز داشت

دل روستاییم عاشق شده بود

در بند عشقش

از قید و بند ها فارغ شده بود

دل عاشقم از عطر لبر سر مست شده بود

به امواج یار پیوست شده بود

عقلم می گفت عشقی وجود نداره

بیهوده دل بی قراره

نرو اون بالا!

نرو تو رویا!

توی آسمون ملکه ای نیست

یا که نه پری

کجا اون بالا ،بالا می پری؟

فرشته ای نسیت

بین دل و یار هیچ رشته ای نیست

بیا تو لونه

بشین تو خونه

اما دل من در هوای یار

بودش بی قرار

عاشق شده بود

عاشق شده بود

این تصویر را روز دوشنبه صبح گرفتم.حال قشنگی داشتم.عاشق شده بودم

تولد همسرم افسانه رضایی

$
0
0

هنوز به دنیا نیامده بودی


آنجا که نور بودی

در سرزمین بلور بودی

پر از ترانه و سرور بودی

آنجا که تن نب.د

آنجا که تو ومن نبود

آنجا که تنها عشق بود

عشق

یعنی تمامی امواج و انوار تو

در یک هماهنگی با انوار مهربانیها

با هزاران رنگ اما با یک رنگی

با هم همگون می گشتند

و تو به سر چشمه مهربانی ها می پیوستی

و برای تولدی تازه

آماده می شدی

وقتی که تولد یافتی

نوری زلال از آسمان به زمین تابید
وقتی تولد یافتی

اذان در فضای روستای نییًر پیچید

مادرت که فرشته سان بود به مهربانی خندید

و کبوتران روستای من شادمانه پرواز کردند

و من دلم تپید

مهربانی میهمان هر خانه شد

همه ترانه ها افسانه شد

همه ترانه ها افسانه شد

احساس رهایی کردم

احساس کردم که جاریم همچو رودم

و من اولین شعر دلم را سرودم

با انکه یک پسر کوچک بودم

آن روز ٬آغاز آسمانی بود

آن روز ٬دل افروز بود

بیا تا دو باره با هم تولدی تازه بیابیم

عاشق شویم

نور عشق را بر هم بتابیم

بیا !بیا!

آهای مادر ِ خو بم!

$
0
0
مادرم تاج سرم
با وجودش عاشقم
حل میشه با نگاهش مشکلم
مهرش همیشه در دلم
بچه که بودیم
نان تازه رو از دست مادر می ربودیم
بر ترکه چوب اسب می روندیم
واسه ی گلا شعر می سرودیم 

مادر م به ترکی نغمه های ساده می خواند

او خیال و اندیشه ام را بال می داد

او به من می گفت

انسانها را دوست بدار

در دشت های اندیشه ات

برای هر کسی باغی بکار

او به من می گفت ،
گاه آفتابی باش 
گاهی ببار

مادرم می گفت به ترکی،

آخ بالام!

سیزی دونیایا ساتمانام!

او مرا بر روی پاهایش می گذاشت

با نگاهش در دلم هر دم ستاره ای می کاشت

او برای من به ترکی می خواند

لا لا ،لالاسو گلیر

یاتار یوخوسو گلیر

اوزاق یول ،اوزاق منزیل

ایندی قاقا سو گلیر!

یا که از آسمان ماه را به خانه مان دعوت می کرد

با او در زمستانهای قروه

که برف می پوشاند همه جا را

خانه دلهای ما هیچ نمی شد سرد
دلمون با  عشق مادر گرم می شد
سنگ سخت در دستای ما نرم می شد

می زدود با عشق از اندیشه هامان رنج و درد رو

بعد ها که بزرگ شدم

تاری از تنه درخت تراشیدم ماه ها مخفیانه

در انبار تاریک خانه

تا برای مادرم بنوازم

تا برای مادرم از عشق نغمه سازم

دور مادر م می گشتم من با سازی بدست

سبک بال پر شور و مست

من به ترکی برای مادرم می خواندم

ای آنا جان قوی د ولانوم باشووا من

عاشقم من پیلوویا ،آشویا من!!
او هم می گفت به من ،

آلله سنه عقیل ورسی!!

مادری دارم که دنیای صفاست
مهربان و خوش قلب و با وفاست
از کدورت ها رهاست
مادر من گوهر جانست .پر بهاست
مادر ِ من
مادر من
 

برف و آفتاب و باغ

$
0
0

روز یکشنبه

نرم مثل پنبه

برف می اومد 

برف می اومد

با حدیث و حرف می اومد

انگاری باغچه شکوفه می داد

انگار باغچه عشق داره می زاد

برف های سفید

گرم و پر امید

اومده آفتاب

نرم بی شتاب

لای شاخه ها اون لونه ساخته

انگاری به باغ دلش رو باخته

انگاری به باغ دلش رو باخته

تاریخ حمل و نقل در قروه درجزین

$
0
0

 ولایت درگزین  که اکنون روستایی از آن باقی مانده است  بنام درگزین و یا درجزین که جزء شهرستان رزن  ودر حدود 5 کیلومتری ان قرار دارد .رزن در حدود 75 کیلومتری شمال شرقی همدان قرار دارد ،در گذشته   یعنی تا حدود 370 سال پیش وسعت  بسیار بیشتری داشته و  در مسیر راه های ارتباطی شرق و غرب و جنوب وشمال قرار داشته است .و یکی از شاخه های راه ابریشم از آن می گذشته است.

به طوری که اولیا چلبی  نتاریخ نگار و سیاح بزرگ و مشهور امپراطوری عثمانی می نویسد ابیور د  و اسد آباد و نیز آوج جزء ولایت درگزین بوده اند.

اولیا چلبی در سال 1066 ه .ق یعنی حدود 370 سال پیش  به منطقه درگزین امده است. می نویسد از همدان هفت ساعت به سوی قبله راه رفته به شهر اُووا رسیدیم.شهر اُووا در خاک درگزین واقع شده است و  سه هزار خانوار دارد.دارای بازار و چند مسجد و کاروانسرا و یا مسافرخانه می باشد.

همو در جای دیگر می نویسد ، از کرمانشاه نه (9) ساعت به سوی شرق رفتیم و به گردنه درگزین رسیدیم.

چلبی از سختی و خطرناک بودن این گردنه با شگفتی یاد کرده و می نویسد که در دو طرف این گردنه کوهها ی بلند و صخره های عظیم واقع شده اند.و بر این  کوه ها  لانه عقاب و شاهین وجود دارد.می گوید غارها و زاغه هایی در این کوهها وجود دارند که شباهت به زاغه ها و غار های وان دارند.

 

 

 

 نقشه بالا مربوط به بخشی از راه های ارتباطی درگزین  با مناطق مختلف  در دوره صفوی می باشد. آنگونه که از این نقشه بر می آید می توان گفت که

در گزین در زمان صفوی با چین و تفلیس یا گرجستان   هندوستان و خلیج فارس و دریای خزر و اروپا  در ارتباط بوده است

 

در منابع قدیم آمده است که راه قدیم کاروانرو معروف به راه اصفهان که بخشی از یکی از شاخه های راه ابریشم بوده است،از درجزین و از دامنه ارتفاعات کوه های خرقان می گذشته است.  که برخی از   اروپاییان از جمله برادران شاردن در سال ۱۵۹۸  میلادی و نیز در سال ۱۶۰۹ میلادی هاینریش فن پوزر  و در سال  ۱۸۸۲ میلادی پولاک اتریشی  از کوه ها و دامنه  کوه های خرقان و درگزین (درجزین ) گذشته  و بررسی هایی در این منطقه انجام داده اند. و قبل از آنها مارکو پولو  هم از این مسیر گذشته است.   هنوز هم در بالای روستای شوند که یکی از روستای های بسیار زیبا و دارای مردمانی نیک سیرت می باشد و نیز یکی از علمای بزرگ و معلمان اخلاق در صد سال گذشته مرحوم حسینقلی شوندی از این روستا می شد، راهی وجود دارد که به ان اصفهان یولو    (یعنی راه اصفهان )می گویند.

 مرحوم محمد تقی مصطفوی در سال  ۱۳۳۲  راه رزن به درجزین را اینگونه توصیف می نماید.از رزن به درگزین خاکی   بوده  و ابتدا کمی سراشیبی است از میان کشت زارها و از روی نهر های  وآب فراوان با پیچ وخم های زیاد و دست انداز های گوناگون و سرازیر و سربالایی های چندی می گذرد . در چندین قسمت ردیف درختان منظم و کهن در دو طف جاده نشانه از ذوق و همت مالکین سابق دهات و املاک آن حدود را می نمایاند.

به طوری که معمرین تعریف می کردند در گذشته نه چندان دور  در دو طرف راه های  بسیاری از روستاهای درجزین درختان مختلف کاشته شده بوده است و افرادی گمارده شده بودند که همیشه مسئول رسیدن به این درختان باشند .که من یادم هست راه فارسجین به رزن و درجزین و راه قروه به سایان در دو طرف دارای درختان قطور بودند.

 

 به نوشته بر خی از منابع در سال 1331  تنها    درتابستان امکان رفت و امد با اتومبیل از طریق امیریه به قروه وجود داشته است  و در بقیه فصول سال امکان رفت آمد با اتومبیل  به قروه وجود نداشته است. زمانی که راه شوسه همدان به تهران ایجاد می شود٬در منطقه درجزین امیریه به عنوان ایستگاه بین راهی در می اید.به طوری مرحوم نصر الله خان کهاردی در شعر هایش در حدود ۱۳۱۲ ه ش به قهوه خانه های امیریه و گذر اتومیبل از جاده شوسه اشاره می نماید

  همانگونه در بالا آورده شد٬تا سال ۱۳۳۲ راه رزن به درگزین و قروه خاکی بوده است.

من یادم می آید که در حدود  سالهای ۱۳۴۳گاهی  که پدرم  از رزن به قروه  ماشین پیدا نمی کرد ٬ پیاده می آمد .چون  در آن زمان ماشین بسیار کم بود.

مردم از روستاهای دور و نزدیک پیاده  با الاغ و یا اسب یا شتر به قروه می آمدند.شتر ها بیشتر در میدان قلعه که به صورت  کاروانسرا  دارای  اتاق های متعدد بود٬اتراق می کردند.از روستاهای ساوه عشایر با شتر هایشان می امدند برای خرید و فروش.یادم می آید در حدود سال های ۱۳۴۵ پیر مردی با لباس نظامی مربوط به دوره قاجار  از یکی از روستاهای دور پیاده به قروه می آمد.او را با لقب سلطان صدا می کردند آنطور که می گفتند  شاه قاجار به او لقب سلطانی داده بوده  است.

 

  مردم می گفتند که سنش بیش از ۱۲۰ است!او می گفت که پیاده تا هرات رفته و در جنگ هرات شرکت داشته است.جنگ هرات حدودا در سال  ه.ق ۱۲۷۳ اتفاق افتاده بود یعنی در سال ۱۳۴۵ ه.ش. حدود ۱۱۷ سال از جنگ هرات می گذشته است.اگر فرض کنیم که سلطان در ۲۵ سالگی لقب سلطانی را گرفته باشد٬یعنی در زمانی که من او را دیدم ٬او حدود ۱۴۰ سال سن داشته است؟!

یا اینکه عده ای با اسب به قروه می آمدند.برای همین در قروه چند نفر نعلبند بودند.که هم آهنگر بودند و هم نعل بند.آنها داس و چاقو و  نعل وغیره درست می کردند.در عین حال الاغ ها و اسب ها را هم نعل می زدند.

با توجه به  اینکه  در گذشته درگزین  مرکزیت داشته و  شهری بزرگ بوده و  وسعت زیادی داشته است و شاید قروه هم یکی از محلات شهر درگزین محسوب می شده است٬بیشتر مردم قروه بنا به سابقه تاریخی خود به عمر چاروه داری و کاروانداری و پیشه وری ادامه می دادند.هنوز عده ای با داشتن چندین الاغ به روستاهای اطراف حتی به شهر های دور دست مثل رشت می رفتند. از رشت نفت و برنج می آوردند

تا سال حدود ۱۳۵۱ زنها برای مسافرت به روستاهای اطراف از الاغ استفاده می کردند.مثلا برای ملاقات خویشاوندان خود در روستاهای اطراف چندین زن جمع شده بر روی الاغ ها پتو می انداختند و یک نفر مرد هم کاروان مسافرین را هدایت می کرد.

پیدایش دوچرخه در قروه درجزین

ظهور دوچرخه در جهان و متعاقب آن در قروه درجزین را می توان انقلاب در عرصه حمل و نقل قلمداد نمود.

در سال های ۱۳۵۵ مرحوم مشهد میرزا علی حضرتی که در ان زمان بیشتر از نود سال سن داشت.تعریف می کرد می گفت که در زمانی که دوچرخه تازه وارد قروه شده بود و او دوچرخه ای داشته و با آن به کسب و کار به روستاهای اطراف می رفته است.مردم روستای های مختلف دور او را می گرفتند و با تعجب به دوچرخه او نگاه می کردند.به دوچرخه می گفتند دمیر آت یعنی اسب آهنی!

حتی از قول ایشان شنیده بودم که وقتی برای اولین بار  با دوچرخه وارد یک روستا شده بود٬ارباب روستا به او مقداری گندم داده بود که چند بار با دوچرخه اش در میدان روستا دور بزند  تا مردم روستا این موجود عجیب یعنی اسب آهنی وحرکت آن را تماشا کنند!

تا سال ۱۳۵۲ بسیاری از دانش آموزان روستاهای اطراف با دوچرخه و یا پیاده به قروه می آمدند.فاصله جانوگرین و یا سوزن و یا کاج و یا از پشتجین تا قروه را که فاصله بعضی از آنها تا قروه  ۶ کیلومتر می رسید ٬طی می کردند.

 برخی ازمردم قروه یک صندوق یا سبد بر پشت دوچرخه می بستند و توی آن صندوق سوزن و صابون و النگو و شانه پلاستیکی قرار داده با سرمایه اندک به روستاهای دور سفر می کردند.آنها با دو چرخه و با یک سبد سرمایه به داد و ستد در روستاهیا دور  و نزدیک سفر می کردند.

در قروه یک حرفه صنعتی دیگری ایجاد شده بود بنام دوچرخه سازی.

در زمان من محمد آقا و علی آقا و عطا خان قراگوزلو وچند نفر دیگر دوچرخه ساز بودند.وضع مالی آنها هم تا حدودی خوب بود.چون دوچرخه سازی یک صنعتی و یا حرفه ای بود که از دست هر کسی بر نمی آمد.بعد ها کم کم موتور گازی و موتور دنده ای پیدا شد.دوچرخه ساز ها شدند موتور ساز.

 

 

 

اولین ماشین در قروه درجزین توسط مرحوم مشهر علی جعفری یکی از تجار معتبر و شریف و دانای قروه درجزین در سال حدود 1325 به قروه آورد شد.راننده آن یک ارمنی بوده است.ماشین شورلت که صندلی های ان چوبی بوده و به صورت هندلی روشن می شده است.

مرحوم صفرعلی غفرانی که او نیز مردی دانا و درستکار ی بود  رانند گی را از راننده ارمنی یاد می گیرد.بعد داماد بزرگ مشهر علی غلام اسدی از صفرعلی راننده گی را یاد می گیرد و همچنین حسن شوهر خواهر صفرعلی نیز نزد سفر علی رانند گی را یاد می گیرد.

در آن زمان راننده کامیون و اتوبوس بودن مثل این بود که خلبان هواپیما باشی.و راننده گان منزلت بسیاری در نزد مردم داشتند.

مرحوم صفرعلی غفرانی به صورت مادر زادی یکی از پاهایش می لنگید.اما راننده بسیار خوبی بود.تمیز و مرتب و بسیار متعهد و دانا.در طول شاید 50 سال و حتی بیشتر که راننده گی می کرد هر گز تصادف نکرد.مرحوم صفرعلی انسان با سوادی بود و تاریخ منطقه را نیک می دانست.

غفرانی مشهور هستند که از طایفه خلج می باشند.به قول یک مححق آلمانی خلج ها یکی از قدیم ترین اقوام ترک زبان هستند که زبان خلجی را به عنوان مادر زبان ترکی معرفی می نماید.مرکز اصلی آنها در دستگرد ساوه بوده است.

خلج ها به عنوان مردمانی که ادبیات شفاهی قوی دارند و بیسار اهل شعر و ادب هستند ،مشهورند.آنها اشعار ترکی و موسیقی ترکی و عاشیق های ترکی و ساز بدست را بسیار دوست دارند .

خلج ها نکته دان و انسانهای زیرک و و با تدبیری هستند که در  علم حساب واقتصاد هم خوب هستند.

آنگونه به استحضار  یکی از اولین راننده گان در قروه درجزین مرحوم غلامعلی اسدی بودند.که یکی از راننده گان سر شناس مسیر تهران همدان بود.بعد مرحوم حسینعلی علی نیا برادر دیگر غلامعی  که مسیر قروه و همدان کار می کردند.از اولین راننده گان قروه می توانیم به آقای اکبر علی نیا برادر دیگر غلامعی اشاره نماییم که او نیز حدود 50 سال راننده بوده اند.ایشان انسان درستکار و متعهدی بوده و هستند .ایشان کامیون دار بودند و مسیر قروه تهران کار می کردند.

محل آنها در میدان گمرگ گاراژ اشرفی بود.که قروه ای کالاهایشان را به آنجا می فرستادند و از آنجا هر هفته یک بار یکی از کامیونداران قروه کالاها را به قروه حمل می نمودند.

مرحوم محمد حسین جعفری داماد دیگر مشهر علی جعفری در آن گاراژ قهوه خانه داشتند و قهوه خانه ایشان محل تجمع قروه ایها بوده است.ایشان نیز مردی درستکار و مردم داری بوده اند.

 

 

 

 

 

Viewing all 164 articles
Browse latest View live